رمان فریب

رمان فریب

رمان عاشقانه،غمگین،اجتماعی

رمان فریب...پارت11

  • 11:07 1404/2/13
  • sungirl
رمان فریب...پارت11

نشستم رو صندلی کنار میشل و زل زدم به شیرینی های روی میز....دوروزی بود که با مامان اینا تماسی نداشتم...با برداشتن یه کاپ کیک خوشمزه گوشی بدست از میز دور شدم و سمت انتهای باغ رفتم.

با تموم شدن تماسم خواستم برگردم که با شنین صدای اه و ناله ریزی مشکوک به اون سمت دیوار قدمی برداشتم...با این فکر که حتما یکی مریض شده و حالش بده قدمام رو تندتر کردم و با پیچیدن به اون سمت دیوار و دیدن صحنه روبه روم از شوک و خجالت خواستم جیغ بزنم که دست بزرگی دهنم رو گرفت و بعد هم با دست دیگش چشمام و گرفت وتندتند عقب عقب رفت....لحظه ای اون صحنه های چندش از ذهنم بیرون نمیرفت....از دنیل چیزی بهتر ازاین مهمونی انتظار نمیره...والا وقتی خودش جلو ملت تو سالن غذاخوری لب میگیره...دیگه مهموناش هم تو حیاط باهم میرن توکار.

با ایستادن یارو و برداشتن دستش از رو دهن و چشمام نفس عمیقی کشیدم..داشتم خفه میشدمااا...ماشالله دست انسان نبود که...دست دیو بود

برگشتم سمت یارو که غر بزنم..چشمم اگه بگی به جمال کی روشن شد؟؟....یـــِس کوین.

یعنیااا سواله برام این چرا همیشه تو مواقع بد و مضحک و چندش با من دیدار میکنه؟؟

با یادآوری اینکه اونم همون صحنه 18+ ای که چند دقیقه پیش من دیدم رو دیده از خجالت خواستم برگردم فرار کنم که رفتم تو درخت و....(فاتحه مع الصلواااات...دختر خلی بود..خدابیامرزدتش)

کوین هول شده بازوم رو گرفت و سمت خودش کشید که اینبار با سر تو سینه سفت تر از سنگش رفتم و بازم......خدایـــــا مرســـــی

از درد رو زمین نشستم و دست به پیشونی زل زدم به چمناااا...عمیق غرق در فکر و اندیشه بودم چرا من این همه ضرر میبینم که کوین نشست و مشغول بررسی پیشونیم شد.

کوین:زخمی نشده فقط یکم قرمز شده همین که اونم یخ بذاری روش میره.

عین بز زل بودم بهش(خیلی به خودم لطف دارم)که اونم عین بز زل زد به من(خیلی به اونم لطف دارم)

همینجوری زُل تو زُل بودیم که با صدای بلند شدن آهنگ بسیار دوف دوفی به خودمون اومدیم....بلندشدم و خاک های فرضی رو لباسم رو پاک کردم و بی توجه بهش سمت مهمونا راه افتادم.

 

با دیدن آلما که مغموم کنار میز نشسته بود...سریع و اخمو پیشش رفتم.

-چیشده آلما؟حالت خوبه؟؟

آلما با کمی مکث آروم لب زد:بهم گفت که مثل خواهرشم

گیج گفتم: چی؟؟

آلما با بغض گفت:دنیل...دنیل وقتی ازش تشکر کردم گفت که جای خواهرشم و وظیفه اش بوده بهم کمک کنه ...اون منو جای خواهرش میبینه نه چیزی دیگه ای

با تموم شدن حرفش سرش رو روی میز گذاشت و بلندبلند گریه کرد.

عصبی بودم مرتیکه الاغ..یعنی واقعا عمق عشق و احساس رو توی چشای آلما نسبت به خودش ندیده؟؟...یا شایدم دیده و با بیرحمی برای دورکردن آلما از خودش همین حرف رو زده.

با خشم زل زده بودم بهش که مشغول رقص با یه دختر بادکنکی و پرفیس و افاده بود و بلندبلند میخندید...پسره هوسباز.

با برداشتن وسایل خودم و آلما یه پیام به میشل دادم که :ما برمیگردیم خوابگاه،آلما سرش درد میکنه:؛بعد هم دست آلما رو گرفتم و از اون مهمونی کوفتی زدیم بیرون.