رمان فریب

رمان فریب

رمان عاشقانه،غمگین،اجتماعی

رمان فریب...پارت24

  • 20:38 1404/2/24
  • sungirl
رمان فریب...پارت24

دکتر بعداز چک کردن وضعیت آلما که همچنان ثابت بود و هیچ پیشرفتی در زمینه هوشیاریش نداشت اتاق رو ترک کرد.

خسته از سرپا موندن زیاد روی صندلی نشستمو زانوهامو تو بغلم گرفتم.

بین عالم خواب و بیداری بودم که با حس دستی رو شونم سریع صاف نشستم و به صاحب دست نگاه کردم.

زبونم از تعجب دیدن دنیل اونم اینجا بند اومده بود.

اون اینجا چیکار میکرد؟...آلما رو کم با کاراش تو بیداریش اذیت کرده حالا اومده تو خواب هم اذیتش کنه؟

با این فکر خواستم تند بهش بپرم که سریع گفت:تو حرفاتو زدی حالا نوبت منه حرفامو بزنم.

حرصی دستشو از رو شونم پس زدم و با تکیه به صندلی مَسکوت به جلوم خیره شدم.

آهی که فک کنم از سرناچاری بود کشید و آروم روی صندلی نشست.از پلاستیک توی دستش یه کیک و شیرکاکائو درآورد و سمتم گرفت.

نمیخواستم از دستش چیزی رو قبول کنم اما با ضعف شدید دلم بی حرف خوراکی رو ازش گرفتم.

در بطری شیرکاکائو رو باز کردم و قلوپی ازش نوشیدم که شروع به حرف زدن کرد:

دنیل:ازم پرسیدی آلما جای خواهرمه و خودتم جوابشو دادی...خب درستم گفتی...آلما جای خواهرم نیست...هیچ وقتم نبوده...شاید فک کنی فقط شما دخترایین که رویاپردازی میکنین...ولی منم هر شب با رویای دیدن آلما تو لباس سفید عروسی کنار خودم سر روی بالشت میذاشتم....اما سهم من از آلما فقط حضورش تو رویاهام بود....اون شبِ مهمونی ،من عمق عشق آلما رو نسبت به خودم دیدم ولی من هیچوقت لیاقت آلما رو نداشتم و ندارم...به قول خودت اون پاکه...نجیه...اصیله..مثل یه تیکه جواهر.

مکثی کرد و دوباره با بغضی مشهود ادامه داد:هرروز با لبای خندون از جلوم رد میشد و من چقدر دلم برای اون خنده هاش ضعف میرفت...بی خبر از نگاهم جلو روم برای میشل بامزه بازی در میاورد و من چقدر دلم براش مالش میرفت...دلم بغل کردنش رو میخواست و چقدر محروم بودم از این نعمت..آلما برای من زیادی بود ماهتیسا...مثل این بود که من یه تیکه سنگ بی ارزشم و در قبالش آلما مثل مروارید داخل یه صدف سفت و محکم تو اعماق یه اقیانوسه...کمیاب و ارزشمند دقیقا نقطه مقابل من!!

متحیر از اعتراف دنیل با اشک نگاش میکردم.

-دنیل تو...تو حق نداشتی از جانب...از جانب آلما تصمیم بگیری...تو حق نداشتی اینقدر خودخواه باشی و بی اینکه نظر آلما رو بپرسی حکم بدی...آلما تورو با همین بدیات دوست داشت....من ازت خوشم نمیاد و از نظر من تو لیاقت آلما رو نداری...ولی اینجا نه نظر من مهم بود و نه نظر تو...مهم نظر آلما بود که تو مرد رویاهاش بودی ، بدون در نظر گرفتن بدیات....بد کردی دنیل...اشتباه کردی....اشتباه

بی حرف از جاش بلندشد و سمت اتاق آلما راه افتاد...پشت شیشه آی سی یو نگاه آلما میکرد و لرزیدن شونه هاش گواه از گریه مردونش میداد.

گذاشتم کمی به حال خودش راحت گریه کنه...بعد ربع ساعتی آروم کنارش ایستادم.

-ما ایرانیا یه ضرب المثل داریم که میگه ماهی رو هروقت از آب بگیری تازست...آلما تو کماست ولی کاملا میتونه بشنوه و بفهمه فقط نمیتونه پاسخ بده...برو تو اتاقو  مردومردونه عشقت رو بهش اعتراف کن...شاید معجزه شد و آلما برگشت....برو دنیل...تا اینجا راهت اشتباه بوده الان برو و جبرانش کن.

باامید نگاهی بهم انداخت و سریع سمت میز پرستار رفت تا ازش اجازه ورود به اتاق رو بگیره.

سمت آلما برگشتم.

-فک میکنم اینم حکمت خدا بوده که این بشر بی فکر رو آدم بکنه...میدونم که اعترافش رو شنیدی ، الانم میخواد بیاد درست دَم گوشِت اعتراف کنه...دیگه تو که مردا رو میشناسی...ببخشش و بخاطر عشق بینتون برگرد...حالا شاید این وسط منم یه نمه نظرم درمورد این مرتیکه عوض بشه...دیگه تو هم نزنی تو کانال لجبازی...وگرنه خودم عزرائیل جفتتون میشم.

با لبخندی به آلمای غرق در خواب سریع قبل از اینکه دنیل بیاد از اونجا رفتم و گذاشتم دنیل به اندازه همه اون کم کاری هایی که کرده از الان شروع به جبرانشون بکنه...