-
16:18 1404/2/21
-
sungirl

موقع اومدن به لندن مادربزرگم یه قرآن کوچیک بهم داده بود تا هروقت که دلم گرفت بخونمش...ازش ممنون بودم که چنین چیز ارزشمندی رو تو چمدونم گذاشته بود.
زود با گرفتن یه تاکسی سمت بیمارستان رفتم.
یه ساعتی از اومدنم میگذشت و دلم با خوندن اون آیات آروم گرفته بود.
دیر وقت بود و من فردا ساعت 10 کلاس داشتم...با اومدن میشل بیمارستان رو برای استراحت به سمت خوابگاه ترک کردم.
میشل و رز فردا کلاسی نداشتن...میخواستم با شرح وضعیت آلما از مدیر دانشگاه براش مرخصی بگیرم.
مدتی بعد به خاطر گرد و خاک روی تنم، ژولیده و چرکی خودمو تو حموم پرت کردم.
بالاخره با تموم کردن یه سوره دیگه از قرآن برای شفای آلما دعا کردم و نفهمیدم که کِی خواب برمن چیره شد و منو به دنیای خودش برد.
با خدافظی از مارگارت سریع خودمو به دانشگاه رسوندم....بعد از تموم شدن تایم کلاسم سمت دفتر مدیر راه افتادم.
به زور جلوی مدیر مانع ترکیدن بغضم شده بودم...مدیر متاسف از حال آلما بعد دادن یک مرخصی اضطراری ،آرزوی شفای آلما رو کرد.
بعد تشکر و خدافظی از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم. قطره اشک درشتی از چشمم آزادانه غلطتید و روی گونم فرود اومد.
ده دیقه ای بود که با تکیه سرم به در اتاق خیره سقف طلایی رنگ بودم و با افکارات ذهنم دست و پنجه نرم میکردم.
با پاک کردن اشکای روی صورتم و مرتب کردن سر و وضع ظاهریم به محوطه دانشکده رفتم.
اروم قدمام رو سمت خروجی دانشکده تنظیم کرده بودم که با دیدن گروه فونیکس به خصوص دنیل با اون دختر روی پاش خونم به جوش اومد.
رفیق من....آلما...روی تخت بیمارستان با یه قلب زخم خورده و عاشق داشت با مرگ مبارزه می کرد ، اونوقت این یارو داره بیخیال برا من عشق بازی میکنه!!
-حالیت میکنم مردک بی لیاقت
با گفتن این حرف زیر لبم سریع و خشن سمت دنیل حرکت کردم....تو یه حرکت عصبی کیفم بالا بردم و محکم تو صورتش کوبیدم ؛ از شدت ضربه کیفم که توش کتابای سنگینی بود،دماغش لبریز از خون شد.
اون دختره مارمولک با دیدن خون جوری جیغ کشید که انگار این تیر خورده.
بی توجه به اون موجود چندش جیغ جیغو سمت دنیل چرخیدم که دستش رو دماغش بود و لوکاس داشت بهش کمک میکرد.
کولمو پرت کردم روی زمینو با زدن دست لوکاس به طرفی از یقه پیراهن دنیل گرفتم و سمت خودم کشیدمش.
-عارم میاد اسمتو بذارم مـــرد...چون تو مرد نیستی...تو اصلا انسان نیستی...حتی لیاقت لقب حیوون رو هم نداری...فک کردی خیلی باحالی هروز هروز با یه دختریو عشق نجیب و پاک یه فرشته رو نسبت به خودت نادیده میگیری...فک کردی نفهمیدم که میدونی الما عاشق توعه بی شرف شده و تو با مسخره بازی دلشو شکستی....آلما جای خواهرته؟....باتوام میگم آلما جای خواهرته
با مکثی دوباره ادامه دادم:میخوای خودم جواب بدم...نه... نیست...جای خواهرت نیست...فقط اینو گفتی که از خودت دورش کنی....چرا؟چون آلما مثل این دخترای بنجول دور و اطرافت پولدار نیست...هزارتا قر و عشوه نمیاد....پاکه...نابه...لیاقت امثال تو ،جنس بنجولی مثل این دخترای دست خوردس ، نه یکی مثل آلما که یه تیکه جواهره اصیل و ارزشمنده......اصلا توعه عوضی چیزی دیگه ای جز هوسبازی رو بلدی؟....اصلا میدونی اونی که عین آب خوردن دلشو شکستی کجاست؟...بیمارستان...تو کما...قلبش درد دیده بود حالا سرشم داغون شده....داره میمیره و توعه نامرد نذاشتی برای یه ثانیه هم که شده طعم داشتنت رو بچشه...طعم یه عشق واقعی
با صورتی اشک آلود یقشو ول کردم و با نفس نفس کولمو برداشتم و ازش فاصله گرفتم...بی اینکه نگاش کنم گفتم:هیچوقت ادعای مردونگی نکن...مردونگی به چیزی که لای پاته نیست...به شرافت و غیرته...همون چیزی که تو نداری!!
خیلی سریع از جلوی اون همه دانشجویی که اطرافمون جمع شده بودن رد شدم و دانشکده رو ترک کردم.