-
18:05 1404/2/15
-
sungirl

با اومدن استاد همه دانشجوها ساکت شدند.
بعداز احوال پرسی کردن با استاد و حضورغیاب شدنمون ،استاد برگه هایی رو بینمون پخش کرد.
استاد:خب امروز ازتون یه کوییز میگیرم که ببینم چقد از مطالب کلاس قبلی یادتونه و چیا رو خودتون بلدید.
با این حرفش اعتراض بچه ها بلند شد که با نگاه خشن استاد سکوت رو به اعتراض ترجیح دادن.
خداروشکر دیشب یه بار کتاب و مطالب جلسه پیش رو مطالعه کرده بودم وگرنه گاوم زاییـــده بودااا.
با گفتن شروع کنید استاد،ریلکس شروع به نوشتن کردم.
30 تا سوال تستی و تشریحی بود و یک ونیم ساعت وقت داشتیم.
نگاهی به ساعت مچی دستم انداختم.یک ساعت گذشته بود و من هنوز سوال 17ام بودم...تندتند شروع کرد به نوشتن.
وقتی خواستم سوال 20ام رو بنویسم با خوردن چیزی تو سرم مکث کردم...نگاهی به پایین صندلی انداختم که تیکه کاغذ کوچیک مچاله شده ای اونجا بود...آروم برش داشتم و بازش کردم...."هی جواب سوال18 رو بگو"با خوندن این نوشته برگشتم ببینم کی این غلط رو کرده که باز از شانس بسیار زیبام با قیافه نحس و چندش دنیل روبه رو شدم...حالا قیافه جذابی داشتااا ولی از بس جلو چشمم دختر عوض کرده بود ازش چندشم میشد.
بی توجه بهش مشغول نوشتن برگم شدم که شروع کرد به پیس پیس کردن و هی هی گفتن و کاغذای کوچیک پرت کردن.
کلافه برگشتم سمتش که بگم این کارش رو تموم کنه چون خدا هم بیاد روی زمین من به این عوضی هوسباز کمک نمی کنم...میخواست بشینه جای دختربازی درس بخونه.
هنوز لب باز نکرده بودم که با صدای استاد قلبم از ترس ثانیه ای نزد.