رمان فریب

رمان فریب

رمان عاشقانه،غمگین،اجتماعی

رمان فریب...پارت21

  • 18:21 1404/2/19
  • sungirl
رمان فریب...پارت21

با صدای دوییدن چند نفر،آروم تو جام نیم خیز شدم...همه دکترا و پرستارا میدوییدن سمت اتاق عملی که آلما رو توش برده بودن.

اونقدر تو شوک بودم که حس میکردم همه چیز رفته رو دور آهسته...چشمام خیره دستگاه شوکی بود که به بدن آلما کوبیده میشد و بهش شوک میداد.

با خوردن تنه محکم یکی تعادلمو از دست دادم و زمین خوردم.

صداها تو سرم اکو میشدن و سرگیجه شدیدی گرفته بودم...فکرای منفی مثل خوره به جونم افتاده بودن....با گرفته شدن زیر بازوم و صدای رز که تند تند حالمو می پرسید،روی صندلی نشستم.

با خوردن یه جرعه از آبمیوه ای که میشل خریده بود به خودم اومدم و سرم تو دستام گرفتم.

صدای گریه های ریز رز رومخم بود...اصلا کل صدا رومخم بودن و صدای درون مغزم بدتر.

نمیدونم چقدر خوابیده بودم ولی ساعت 10 شب بود و ما همچنان منتظر، پشت در اتاق عمل نشسته بودیم.

بلند شدم و رفتم سمت سرویس بهداشتی که یه آبی به سر وصورتم بزنم.

با بیرون اومدن از سرویس بهداشتی تماسی با خانم مارگارت گرفتم و شرایط رو بهش توضیح دادم و با کلی اصرار و زور مانع اومدنش به بیمارستان شدم.

راه افتادم سمت حیاط تا یه هوایی به صورتم بخوره و به افکاراتم سروسامون بدم و خونسردیمو حفظ کنم....با پیچیدن بوی ساندویچ زیر بینیم دلم از گرسنگی چنان ضعف که در حال غش کردن بودم....سریع سمت دَکه ساندویچ فروشی رفتم و سه تا همبرگر سفارش دادم و منتظر نشستم تا آماده بشن.

یه ربع به یازده شب بود...زمان انقدر دیر میگذشت که کلافم کرده بود....بی اختیار هر ده دیقه یه بار ساعتو چک میکردم و این بدتر روانمو بهم میریخت.

سمت اتاق عمل راه افتادم.

با دادن ساندویچای رز و میشل خودمم همون جای قبلیم نشستم و مشغول خوردن ساندویچم شدم.

نمیدونم چقدر گذشته بود اما با باز شدن در اتاق عمل و بیرون اومدن دکتر ، سریع سمتش دوییدیم و تندتند حال آلما رو می پرسیدیم!!