رمان فریب

رمان فریب

رمان عاشقانه،غمگین،اجتماعی

رمان فریب...پارت22

  • 23:44 1404/2/19
  • sungirl
رمان فریب...پارت22

دکتر کلافه از سوالای پشت سرمون با صدای نسبتا بلندی گفت:خانوما لطفـــا

با تشرش مغموم سر به زیر شدیم.

دکتر:حالش خوب نیست...کم مونده بود بیمار رو از دست بدیم...تمام تلاشمون رو کردیم ولی ضربه شدید بوده و خونریزی زیادی داشته...متاسفم ولی دوستتون الان تو کماست...باید براش دعا کنید ،از اینجا به بعد جز خدا کسی کاری ازش بر نمیاد.

با حرفای دکتر میشل و رز گریون از اونجا رفتن.

با چشمایی پر از اشک به دکتر زل زدم:هیچ...هیچ راهی...نیست؟...توروخدا

دکتر بی طاقت از حالت چهرم با تکون دادن سرش به نشونه نه سمت خروجی رفت.

بی جون سمت آی سی یو(بخش مراقبت های ویژه)راه افتادم که آلما رو توش بستری کرده بودن.

دستامو روی شیشه گذاشتم و گریون به آلمایی که غرق در خواب بود، نگاه کردم.

-آلما دووم بیار...تو نباید بمیری...هنوز کلی آرزو داری...عاشقی و باید کلی عاشقی بکنی...دووم بیار دوست من...دووم بیار

مدتی بود که با پیشونی چسبیده به شیشه آی سی یو تو دلم با خدا حرف میزدم.

با تکون ریزی به سمت پرستار این بخش برگشتم که مهربون لبخند دلگرم کننده ای زد و گفت:آقای دکتر کارتون دارن.

سری تکون دادم و بی حرف پشت سرش راه افتادم و پیش دکتر رفتم.

با تقه ای به در اتاقِ دکتر وارد شدم و با سلام کوتاهی آروم رو مبل تک نفره مشکی رنگ نشستم.

-مثل اینکه گفتید کارم دارید؟..خب میشنوم.

دکتر با نفس عمیقی که کشید شروع به حرف زدن کرد:ببین دخترم...دوستت اصلا وضعیت خوبی نداره...حتی اگه زنده هم بمونه دیگه نمیتونه مثل سابق با سلامت کامل زندگی کنه.

ترسیده نگاش کردم.

-یعنی چی که نمیتونه سالم زندگی کنه...مگه اون چشه خب اون...اون باید...

دکتر:آروم باش دختر...آروم...با ترسیدن و هول شدن که کاری از پیش نمیره...همونطور که قبلا هم بهتون گفتم و گفته شده ضربه ای که به دوستت وارد شده خیلی شدید و بد بوده...حتی اگه به هوش هم بیاد احتمال میدیم با این وضعیتش یا حافظشو کامل از دست بده یا فلج بشه یا هم بیناییش مختل بشه...البته اگه هوشیاریش افت نکنه و ما مرگ مغزی اعلام نکنیم...درهرصورت اینارو نگفتم که ته دلت رو خالی کنم...گفتم که از وضعیت دوستتون باخبر بشید و آماده هرچیزی باشید....به خدا توکل کن،اون بالایی خودش خوب میدونه چیکار بکنه.

با دستمال کاغذی که از روی میز برداشتم اشکامو پاک کردم با گفتن "ممنون دکتر" از اتاق زدم بیرون.

آلما از دار دنیا فقط یه پدربزرگ و مادربزرگ پیر داشت که اهل ترکیه بودن و اونجا هم زندگی میکردن...مطمئنا با شنیدن وضعیت آلما نرسیده به لندن سکته میکردن

تصمیم گرفتم تا اطلاع ثانوی چیزی بهشون نگم...خود آلما هم قبلا بهشون گفته بوده بخاطر حجم درسی زیاد نمیتونه زیاد بهشون زنگ بزنه و این بهترین نکته مثبت این شرایط بدمون بود.

بی اهمیت به میشل و رزی که دنبالم می گشتن از بیمارستان خارج شدم و سمت خوابگاه راه افتادم.