-
18:54 1404/2/6
-
sungirl

باصدای جیغ جیغ و تکونای محکم کسی کلافه لحاف رو از سرم زدم کنار و بلند داد زدم:
-بابا ولم کنیــــــن اه
یهو همه جا تو سکوت بدی فرو رفت...مشکوک یه چشمم رو باز کردم که با دیدن یه دخترمو خرمایی، سیخ نشستم که از این حرکتم چند قدم اونورتر نشست.
با تعجب نگاش میکردم که کم کم مغزم لود شد و بلـــه....تازه فهمیدم کجام و اینا کین!!
با چرخش سرم اول به بالا که یه دختر مومشکی از تخت بالاییم آویزون بود، چرخید؛ بعداز اون نگاهم به یه دختری که قسمت پایینی تخت دوطبقه کناریم نشسته بود ،افتاد.
با گفتم یه صبح بخیر ازجانب من،یخشون که از قبل آب شدهه بود، شروع کردن حرف زدن.
اول از همه دختر روبه روییم که معلوم بود دختر پرچونه ایه شروع کرد حرف زدن:
+سلاااام..من رزالین هستم...20 سالمه و دانشجوی موسیقی ام وووو اهاااا اهل برلین آلمان هم هستم...و خب ایشونی که می بینی(به همون دختر اویزون از تخت بالایی اشاره کرد...لامصب گردنش درد نگرفت؟؟) اسمش آلماست و 21 سالشه و اهل استانبول ترکیه اس ،اوووم دانشجوی ترم سوم پزشکیه....میمیونه نفرسوم (همون دختر کناریم)که خب اسمش میشل و 20 سالشه و با من هم رشتس؛یه دادش هم به اسم مایکل داره که اونم دانشجوی مهندسی مکانیکه و هردو اهل تورنتو کانادا هستن....و خب میمونی توکه خودت باید بگی!!
نفسی تازه کردم :خب اولا از آشناییتون خیلی خوشحالم...منم ماهتیساهستم ولی میتونین ماهی صدام کنین...اوووم 21 سالمه و دانشجوی ترم سوم پزشکی ام...که فک کنم با آلما همکلاسی باشم...اهااان اهل تهران از ایرانم
با اظهار خوشحالی از آشناییمون بلند شدم و سمت سرویس بهداشتی رفتم.
با انجام کارای مربوطه و خوردن یه صبحونه کوچیک دخملونه سریع شروع کردم حاضر شدن که صدای آلارم گوشیم بلند شد.
سمت گوشیم رفتم و آلارم رو خاموش کردم...فک نکنم از این به بعد نیازم بشه به قول میشل رزالین خودش یه پا آلارمه.
دخترای بسیار خونگرم و خاکی ای بودن!!
با تشر آلما سریع سمت لباسام رفتم و با پوشیدن یه ست سفید و از روش ژاکت بنفش رنگم که با کتونیم ست بود،سمت میزارایش رفتم و کمی ریمل و با برق لب صورتی زدم و با ادکلن یه دوش کامل گرفتم.
با برداشتن کولم و گوشیم و کلید اتاق به همراه بچه هااز اتاق خارج شدم.
تو راه شروع کرده بودیم راجب تایمای هماهنگ کلاسامون صحبت میکردیم که فقط دو سه تا کلاسمون ساعتش هماهنگ نبود.
من وآلما بیشتر باهم مچ شده بودیم و میشل و رزالینم باهم.
هوای لندن سرد شده بود ولی نه اونقدر که قندیل بزنیم^-^
با این حال با خریدن یه قهوه گرم از کنار کافه نزدیک دانشگاه سریع پاتند کردیم سمت یونی
نیم ساعت تا شروع کلاسامون مونده بود....هیجان خاصی برای شروع سال تحصیلی جدید تویه جای جدید و با ادمای جدید داشتم.
با ورودمون به سالن گرم دانشگاه نگاه یکی دونفر سمتمون برگشت که اونم عادی شد(چیه انتظار نداشته باشید که همه با دیدنم شیفته و مجذوبم بشن...از شانس من همچین خبرایی نیست)
با تموم شدن قهوه هامون از میشل و رزالین خدافظی کردیم و با آلما سمت اولین کلاسمون راه افتادیم.
آلما شماره کلاس و اسم استاد و درس کلاس اولمون رو میدونست و این ،کار رو برای من راحت کرد.
کلاسمون طبقه دوم بود و با آقای پارکِر که استاد درس فیزیولوژی بود،درس داشتیم.
با آلما رفتیم داخل کلاس و ردیف چهارم از سمت چپ نشستیم...من دانشجوی تازه وارد ترم3 بودم و یسری نگاه هایی که روم بود اذیتم می کرد.
همیشه از اینکه مرکز توجه باشم بد میومد و حالا این نگاه ها آزارم میداد.
خودم رو سرگرم حرف زدن با آلما کردم و توجهی به بقیه نکردم.
با ورود استاد همگی از جا بلند شدیم و بابفرمایید استاد نشستیم.
استاد که مرد تقریبا مسنی بود شروع کرد به نحوه یادگیری درس و قوانین کلاس...بعد هم شروع به حضورغیاب کرد.
تک تک اسمارو میخوند و با شنیدن صدای بچه ها جلوی اسما علامت میزد.به من که رسید با مکثی بلند شدم و اعلام حضور کردم.
سری تکون داد که دوباره نشستم. ای بابا پس چرا مثل رمان یا فیلما از دیدنم شگفت زده نشد و بی تفاوت سرتکون داد...پوووف اینم شانسه مایه
(با خودت چندچندی اخه..یه بار میگی از مرکزتوجه بودن بدت میاد الانم داری شکایت میکنی از بی توجهیش؟)
کلافه از نامعلوم بودن احوالاتم سری تکون دادم و بادقت به گفته های استاد گوش کردم.