-
00:57 1404/2/9
-
sungirl

جرعه ای از قهوه ام نوشیدم و از پنجره کافی شاپ به هوای بارونی لندن نگاه کردم...من عاشق هوای بارونی و خود بارون بودم...و خب لندن یه جایی بود که آب و هوای سرد و بارونی داشت.
با گذاشتن فنجون خالی از قهوه ام از کافی شاپ زدم بیرون...ساعت 10ونیم صبح بود و من یه ساعت دیگه کلاس داشتم...رز و میشل رفته بودن دانشگاه و آلما هم بخاطر خستگی دیشب خواب رو به کمی قدم زدن تو این هوای خوب ترجیح داده بود.
بخاطر اتفاقات دیشب تصمیم گرفته بودم شبا یا بیرون نرم یا اگه رفتم زود به خوابگاه برگردم...از لطف خدا بود که تونسته بودم جون سالم به در ببرم.
با گرفتن یه تاکسی راهی دانشگاه شدم....امیدوار بودم امروز کوین نیاد و نبینمش...به هرحال بخاطر اتفاقات دیشب ازش کمی خجالت می کشیدم.
با ایستادن تاکسی ازش پیاده شدم و وارد دانشگاه شدم.همینجوری تو فکر بودم که چطوری تو دید کوین نباشم که باصدای جیغ لاستیکای یه ماشین و فریاد بلند آلمایی که انگار تازه رسیده بود ،نگاه ماشینی کردم که با سرعت نور نزدیکم میشد...ذهنم یاری نمی کرد و پاهام بدتر قفل زمین شده بود...با هر لحظه نزدیکتر شدن ماشین تو دلم اشهدمو میخوندم که با چنگ خوردن بلوزم از پشت و کشیده شدنم به عقب تازه از خلا ذهنیم بیرون اومدم و فهمیدم اگه دوثانیه دیرتر به عقب کشیده میشدم جمجمه ام متلاشی شده بود.
با صدای آلما که هی می پرسید خوبی سری به تایید تکون دادم...آلما بود که از بلوزم چنگ زده بود و منو به عقب کشیده بود(سخنی از نویسنده:همون تو دانشگاه خودمون درس میخوندی بهتر بود تا اینجا روزی بیست بار در خطر مرگی و عجیبه نمیمیری)
با باز شدن در راننده و پیاده شدن فردی که قصد جونم رو کرده بود اول فک کردم جکسونه اما با دیدن دنیل ،لحظه ای از ماتریکس خارج شدم...بازم این
عصبی از بیحواسی و پی در پی دیدنش جلورفتم و با کولم تخت سینش کوبیدم و بلند بلند گفتم:بـــازم تو...بازم تویی...کم مونده بود به کشتنم بدی لعنتی
دنیل دستپاچه از صدای بلندم خواست بازوم رو بگیره که با نگاه خشنم دستش رو کنار کشید...لبخندی مصلحتی زد و گفت:ببخشید..شرمندم حواسم نبود
-همین؟؟حواست نبود؟؟دو ثانیه دیرتر عقب رفته بودم الان مغزم رو کاپوت ماشینت پاشیده بود.
دنیل با حرفم نیشش باز شد:خب حالا که سالمی و مغزتم رو کاپوت ماشینم نریخته...بیخیال شو دیگه
حرصی از پررویی این بشر که نشناخته به سنگ پای قزوین گفته بود{تو برو داوش من به جات شیفتم} کولم رو کوبیدم تو سرش و با گرفتن دست آلما راهی ساختمون دانشکده شدم...پسره ی بوزینه
این تا منو وادار به انصراف از دانشکده نکنه ول کنم نیست بس که رومخمه.