رمان فریب

رمان فریب

رمان عاشقانه،غمگین،اجتماعی

رمان فریب...پارت9

  • 21:13 1404/2/9
  • sungirl
رمان فریب...پارت9

همینجوری غرغرو راه میرفتم که جکسون و اکیپش از جلو اومدن.

تا به من رسیدن، جکسون خواست نمیدونم چه زری بزنه که کلافه صدام رو بلند کردم و گفتم:بخدا بخوای توهم زر مفت بزنی خودم و خودتو و این دانشگاه رو اتیش میزنم.

بعدم بدون نیم نگاهی به دهن باز و چشمای گشاد شده اش سمت کلاس راه افتادم.

دوهفته ای از اومدنم به لندن گذشته بود خداروشکر اتفاق بدی نیوفتاده بود و همه چی در امن و امان بود.

رو تختم نشسته بودم و مشغول چک کرن اینستا بودم.

آلما:میگماا بچه ها فردا تولد دنیله؛همه بچه های دانشگاه رو هم دعوت کرده..میرین؟

رز:اخ جونمی تولده تولد...تولد

پوکر داشتم نگاش میکردم که میشل هم به تایید حرف آلما سری تکون داد که یعنی اونم میره.

آلما:خب ماهی میای؟؟

کلافه نوچی کردم که صدای داد و بیدادشون بلند شد.

رز:ضدحال نزن دیگه بیابریم

-گفتم که بچه ها واقعا حوصلشو ندارم...بیخودی اصرار نکنین.

رز:مرغ تو کلی از جوجِگی پا نداشت...کاری رو نخوای انجام بدی خدا هم بیاد زمین از حرفت برنمی گردی.

با حرفش نیشم شل شد و بهش زل زدم که حرصی کوسن رو تختشو کوبید تو صورتم.

با برداشتن  یه بسته چیپس و ترکوندنش نشستیم دو هم و با فیلم دیدن خوردیمش.

حالا فیلم چی بود؟فیلم ترسناک...ماهم جوگیر چراغاروخاموش کرده بودیم و بالش به دست تو بغل همدیگه لم داده بودیم...باهربار دیدن اون موجود وحشتناک تو فیلم یه دور کل خوابگاه رو باصدای جیغمون میلرزوندیم و دوباره سوکوت میکردیم...جیغ سکوت...جیغ سکوت..جیغ سکوت

با خوردن تقه محکمی به در چنان  جیغی زدیم که ارواح شیاطینی هم کرکاشون ریخت.

وضعیت فجیعی بود...آلما که همون اول با پا لگد بلندی به گوشی زد که گوشی خورد تو دیوار...بعدم با صدای بلند تقه در با جیغ و داد بالش به دست همون در جهات مختلفی میدوییدم...از ترس مغزمون قفل شده بود...برای فرار میرفتم سمت دری که حموم بود بعد برمیگشتم سمت بالکن میرفتم..به دنبال من رز میرفت سمت حموم دوباره برمیگشت سمت بالکن..به ترتیب میشل و آلما هم همین روند رو ادامه میدادن...یعنی چهار نفر بین در بالکن و حموم دررحال رفت و امد بودیم و مدام داد میزدیم و بالش رو فرضی به هوا میکوبیدم و فوش میدادیم...با روشن شدن لامپ اتاق آلما پرید بغل میشل و گردنش رو بغل کرد و داد زد:جان ناموست ولمون کن...خوشمزه نیستیم بخدااا

من و رز هم عین این جنگجویان کوهستان بهم تکیه دادیم کوسن به دست به در نگاه کردیم..

با دیدن خانم مارگارت لحظه ای سکوت خیلی بدی همه جا رو در برگرفت...تف انقدر مایوسانه نگاه میکرد آلما از بغل میشل پایین اومد و بالشای دستمون رو، روی زمین انداختیم و به ردیف کنار هم سربه زیر ایستادیم.