-
10:37 1404/2/13
-
sungirl

مارگارت:چه خبره اینجا دخترا؟...هیچ میدونین صداتون کل خوابگاه رو برداشته...واقعاکه از تو یکی انتظار نداشتم ماهی
با تعجب نگاش کردم...خب به من چه؟
-عه مارگارت جونم به من چه ربطی داره این دیوونه های بی جنبه فیلم ترسناک نگاه میکردن
رز سریع اخمو برگشت طرفم و گفت:اره جون خودت ما بی جنبه باشیم توچی میشی که از ترس یا میرفتی حموم یا بالکن؟؟
بی توجه بهش ،چشمامو مثل گربه شرک کردم که ناز به نظر بیام اما با جمله مارگارت ،خودم ریختم یه عینکم رو هوا موند.
مارگارت:اینجوری نکن شبیه خر میشی.
صحیح...لطف دارن ایشون به من...دخترا زدن زیر خنده که با نگاه سگی من لال شدن؛پرروهــااا...برگشتم سمت مارگارت وپوکر فیس نگاش کردم که خندید و گفت:دیگه شلوغ نکنین اگرم از دیدن فیلم ترسناک میترسین خب نبینین کسی مجبورتون نکرده.
بعدهم رفت بیرون و در رو بست...نیم ساعتی از اون ماجرا گذشته بود من ماتم گرفته رو تخت نشسته بودم و به آماده شدن دخترا برای جشن نگاه میکردم.
بوخودا که فیلمش بد ترسناک بود...اصلانااا یاد اون جن میوفتم به روح خودم میخوام بپرم بغل عزرائیل بگم "منو تنها نذار عخش دیرینه من"....پوفی از سر کلافگی کشیدم...نخیر اینجوری نمیشد...من از لحاظ روحی ضعیف و احساسی بودم و چیزای ترسناک و غمگین خیلی سریع رو من اثر میکردن و کلی طول میکشید تا دوباره درست بشم....از 14 سالگیم به بعد کلا فیلم ترسناک ندیدم بس که میترسیدم....الانم تنهایی نمیتونستم شب رو تو اتاق بمونم...از طرفی دلمم نمیخواست شب رو تنها بیرون باشم.
تنها راهم همون مهمونی دنیل بود....که اونم قبلا گفته نمیرم...اگه میزدم زیر حرفم خیلی ضایع میشد....اووووی خداااا
رز:میگم تو مطمئنی نمیخوای بیای مهمونی دنیل؟؟
با حرف رز که انگار دنیا رو داده باشن بهم حالا بهونه ای داشتم تا جواب مثبت بدم(انگار خواستگاریه)...با یه قیافه خونسرد بهش نگاه کردم و گفتم:بیام که چی بشه؟..اینم یه مهمونیه دیگه مثل همشون کسل کننده
رز:واااای نه...نگووو...دنیل همیشه بهترین مهمونیا رو ترتیب میده و اونقدر خوش میگذره که...اصلا تو بیا بد بود خودمم باهات برمیگردم خوابگاه هوووم؟
ای خودا قربونت...این همونی بود که میخواستم.
با قیافه ای به ظاهر ناراضی گفتم:قبوله ولی بد بود برمیگردیماا
رز:باشه زود برو اماده شو.
-خب حالا انگار میخوان چی بدن تو مهمونی...صبر کنین یکم.
نیم ساعتی آماده شدنم طول کشید...زیاد اهل ارایش و زرق و برق نبودم....ولی دیگه ادم بی اهمیت به تیپ و اینجور چیزا هم نبودم...میانه روی میکردم همیشه.
با فشردن دکمه آیفون و ورودمون به حیاط دهنم از زیبایی اون عمارت و حیاط تزئین شده، باز مونده بود.
دست آلما که اومد زیرچونم و دهنمو بست به خودم اومدم و خودمو زدم به کوچه مش قلی غضنفرخان قاجار(وجی:ایشون کین دقیقا؟؟...-یه بنده خدایی به توچه؟...وجی:بسیااار صحیح)
همینجور ایستاده بودیم که با فشرده شدن بازون توسط دست آلما بهش زل زدم که مبهوت شخصی لبخند زده بود...پاک خل شد رفتاا
برگشتم ببینم به کی زل زده که با دیدن دنیل تو اون لباس لبخند خبیثی رو لبم نشست...اهان پس خانم دلداده این یارو قزمیتن...چیه از نظر من قزمیته همینی که هست
اروم زیر گوشش لب زدم: جذاب شده نه؟؟
همینجور خیره خیره لب زد:آره
حواسش به من نبود و غرق در چشمای دنیل حرف میزد...تو افق محو شده بود لامصب(حالا از افق منظورم دنیل نیستااا)
دوباره با نیم نگاهی به دنیل که جام شراب تو دستش بود و اون یکی دستش تو جیب شلوارش مشغول فک زدن با یه یاروی دیگه بود(تیپت تو حلق آلما مرتیکه زشت)
زیر گوش الما لب زدم:میگمااا خیلی جنتلمن و خوش تیپه.
آلما:آرهـــه
زهرمار...دختر هم دخترای قدیم...ایـــش
-خیلی دوست داشتیه هاااا
آلما:آره
-اصلا دوستش داری؟
آلما:آره
با شنیدن حرفش پقی زدم زیر خنده..خاک برسر گاف داااد...ای خداا اینم رفت قاطی مرغاا
با صدای خندم به خودش اومد و وقتی فهمید چه زر گرانقدری زده چنان جیغی کشید که همه نگران برگشتن سمتمون.
آلما شوکه برای اینکه ماستمالی کنه سریع دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:آییییی قلبـــم...قلبم..درد...میکنه
مبهوت نگاش میکردم....ای ادم موزمار...چه نقشیم بازی میکنه...دنیل بدو بدو اومد سمت آلما
دنیل:خوبی؟...چت شده تو دختر؟...توکه قلبت چیزیش نبود؟
دنیل انقدر هول شده بود که تندتند عین چرخ خیاطی قرقرقرقر میکرد...خب لامصب اون فَکِت بذار یه استراحتی هم بکنه...حالا این وسط آلما ریز ریز از نگرانی و هول شدگی دنیل میخندید کلک
برای راحت بودن اون دوتا جغدعاشق سمت رز و میشل رفتم که بی خبر از عالم هستی داشتن میلومبوندن...خدایا میخواستی خلق کنی خب یه چیز خوب خلق میکردی...اخه این ناقصااا چیه تو خلق کردی..ای بابا