رمان فریب

رمان فریب

رمان عاشقانه،غمگین،اجتماعی

رمان فریب...پارت12

  • 23:18 1404/2/14
  • sungirl
رمان فریب...پارت12

یه هفته ای از اون ماجرا گذشته بود و آلما بخاطر افسردگی و سرماخوردگیش یه هفته از دانشگاه مرخصی گرفته بود.

همچنان با جکسون تهدیدآمیز بهم نگاه می کردیم ولی کاری بهم نداشتیم...بالاخره اون پارتی داشت و هرگندی هم میزد اتفاقی براش نمی افتاد ولی من بدبخت میشدم.

+خسته نباشید...هفته بعد از این مبحث یه کوییز میگیرم ...آماده باشید.

با صدای استاد از فکروخیال بیرون اومدم و بابرداشتن وسایلم از کلاس بیرون زدم.

داشتم سمت تریا میرفتم تا قهوه بگیرم...هنوز سمت محل سفارش نرفته بودم که با پاشیده شدن یه قهوه نسبتا داغ رو صورت و لباسم شوکه ایستادم....لعنت

با صدای خنده دانشجوها برگشتم ببینم کدوم خری اینکار رو کرده که با قیافه نحس و بادکنکی جسیکا(دوست دختر جکسون)رو به رو شدم...دختره خـــــر با اون لبای ژل زدش که از سرش بزرگتره واسه من عین دهن اسب آبی ،دهن باز کرده قهقهه میزنه.

-ببند دهنوو..دهن آدمیزاد نیس که...دهن اسب آبیه ماشالله

با این حرفم که باصدای بلند گفتم یه لحظه همه جا سکوت شد و بعد چنان قهقه ای دانشجوها زدن که ساختمون دانشگاه میلرزید.

پوزخندی به قیافه کبود از خشم جسیکا زدم و تهدید آمیز نگاهی بهش انداختم با گفتن  "منتظر تلافیم باش" از اونجا رفتم...تو طول راه خروج نگاه های متعجب و گاها تمسخرآمیز و ریزریز خندیدنای دانشجوها آزارم میداد.

به هزار زحمت و زوری خودمو رسوندم خوابگاه و بی توجه به مارگارت سمت اتاقم رفتم...عصبی از چسبون بودن سروصورتم (دختره لعنتی تو قهوه شکر ریخته بود)در اتاق رو باز کردم و محکم بستمش که آلما از خواب پرید.

سریع بی هیچ توجهی به قیافه ترسید و شوکه آلما و سوالهای پشت سرهمش وارد حموم شدم و در رو بستم که آلما حرفش قطع شد.

تلافی میکنم...حتما تلافی میکنم...منتظرم باش جسیکا

با این حرفا و کلی نقشه کشیدن تو ذهنم مشغول دوش گرفتن شدم.