رمان فریب

رمان فریب

رمان عاشقانه،غمگین،اجتماعی

رمان فریب...پارت14

  • 23:51 1404/2/14
  • sungirl
رمان فریب...پارت14

با اشاره میشل از جام بلند شدم و خیلی ریلکس بدون جلب توجه سمت جسیکا قدم برداشتم.

با نزدیکی بهش سریع جوریکه انگار پام پیچ خورده باشه ،قوطی رنگ رو روش خالی کردم و نمایشی رو زمین افتادم....با صدای جیغش از شوک توجه همه بهمون جلب شد.

خیلی عادی و مثلا هول شده سریع از رو زمین بلند شدم و قوطی رنگ بدست سمت جسیکا برگشتم

-ای واااااای...چه بد شد نه؟...شرمنده اصلا عمدی نبود

با لحن خونسردم عصبی جیغ جیغ کرد(جوجه تیغی):دختره عوضی نکبت...ببین چه بلایی سر لباسای عزیزم آوردی؟...میدونی این لباسا چقدر قیمتشه

بیخیال شونه بالا انداختم

-اوووم...نه خب عزیزم نمیدونم ...اخه منکه مثل تـــو علاف کوچه خیابون نیست که

آتیشی شد و با عربده گفت:گداگشنه کـــودن به من میگی ولگرد؟؟

سریع سمت هجوم آورد و خواست بکوبه تو صورتم که با دست راستم دستش رو تو هوا گرفتم.

-جسیکا من عمدی اینکار رو نکردم عزیزم...قوطی رنگ تاریخش گذشته بود خواستم بندازمش دور...سطل آشغالم نزدیک تو بود دیگه

با تائید دانشجوها،جسیکا حرصی از اینکه نتونسته بود ثابت کنه کارم عمدیه پا رو زمین کوبوند.

با متفرق شدن بچه ها،تند جسیکا رو سمت خودم کشیدم و با پوزخندی زیر گوشش آروم لب زدم:این به اون در جسیکا...هرکاری بکنی باید منتظر تلافی بدتر از کارت باشی...من اهل بخشش نیستم...اینو یادت باشه عزیـــزم.

با پرت کردن دستش ،تنه ای بهش زدم و از کنارش رد شدم.