-
14:19 1404/2/19
-
sungirl

بی جون با چشمای نیمه باز نگام میکرد.
روی یه صخره کوچیک افتاده بود و زیر سرش پر از خون بود.
همه جمع شده بودن و رز از همون اول با دیدن افتادن آلما تو بغل میشل از هوش رفته بود.
با اومدن آمبولانس و گروه امدادونجات بالاخره بعد از گذشت ساعت های طولانی و جنب و جوش مردم آلما رو آوردن بالا و سریع با برانکارد سمت آمبولانسی که پایین کوه بود با کمک مردم بردن.
تو آمبولانس نشسته بودم و خیره چهره غرق در خون و خواب آلمایی بودم که دلداده بود و تفسیر قشنگی از عشق و سختیاش داشت.
اون نباید بمیره...مطمئنم که آلما نمیمیره...اون خودش گفت برای رسیدن به عشقش از هر سختی و رنجی، میگذره و پیروز میشه....اینم یه سختیه...مطمئنم که اون میتونه این رو هم پشت سرش بذاره.
با بردن برانکارد تو اتاق عمل ،پشت در اتاق وایسادم و از ته دلم برای شفای دوستم دعا کردم....حق اون تو این سن، مرگ نبود و نیست.
اون هنوز به عشقش نرسیده...حتی نتونست اعتراف کنه!!!وای دنیل...وای دنیل که عشق حقیقیت داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه و تو مشغول عشق بازیاتی!!!
با دیدن میشل نتونستم طاقت بیارم و بغلش کردم و زدم زیر گریه.
-نباید بمیره میشل....میگن وضعیتش بده...نمیخوام بمیره....چرا اینجوری شد میشل...چـــرا؟
میشل با هق هق ناشی از گریه شدیدش لب زد:خو...خوب میشه...مطمئن...مطمئنم
رز بعد دوساعت با خوب شدن فشارش به کمک میشل اومد و رو صندلی روبه رو نشست و مغموم نگاهم کرد.
رز:حالش چطوره؟
-خوب...خوب نیست!!سرش خیلی بد شکسته و کلی خون از دست داده...باید ببینیم بعد عملش...دکتر چی میگه؟
رز با حرفام تو بغل میشل صدای گریش رو خفه کرد.
چهار ساعتی از اومدن رز گذشته بود و هنوز با گذشت شش ساعت از شروع عمل آلما خبری از تموم شدن عمل و دکتر نبود.
رز و میشل با تکیه بهم خوابیده بودن....خسته از روز پردردسرمون روی صندلی دراز کشیدم و مثل یه جنین تو خودم جمع شدم و با خوندن کلی دعا برای خوب شدن آلما خوابیدم.