رمان فریب

رمان فریب

رمان عاشقانه،غمگین،اجتماعی

رمان فریب...پارت4

  • 00:54 1404/2/7
  • sungirl
رمان فریب...پارت4

با خسته نباشید استاد وسایلم رو جمع کردم و همراه آلما از کلاس بیرون زدم.

باهم سمت سالن غذاخوری رفتیم.

با انتخاب یه میز 4نفره دورش نشستیم و منتظر رز و میشل شدیم.

بعد ربع ساعتی بالاخره اومدن و میشل از همونجا سفارش غذا داد و اومد.

مشغول بگوبخند بودیم که درب سالن باز شد و یه اکیپ 8نفره وارد شد...چهار تا دختر و چهارتاپسر بودن.

لامصب یکی از یکی جیگرتر و خوشگل تر....سوالی سمت میشل برگشتم و پرسیدم:اونا کی بودن؟؟

میشل لبخندی زد و جواب داد:خب باید بدونی این دانشگاه دوتا اکیپ قلدر داره که یک به یک اعضاشون بچه پولدارن.این اکیپی که دیدی زیاد کاری به کار بچه ها ندارن ولی اگه کسی باهاشون دربیوفته خیلی بد میبینه...اکیپ دومی که هنوز نیومدن شش نفرن و همه یه گوشه چشمی از آزارشون دیدن بس که شر و مزخرفن.

کلا سعی کن با اعضای هیچکدوم از این دو گروه درنیوفتی.

با تکون سرم مشغول خوردن غذایی شدم که آورده بودن...آدمی نبودم که برای خودم الکی الکی دردسر درست کنم...من اینجا برای تحصیل اومده بودم نه بازیگوشی!

نیم نگاهی به میز کناریمون که همون گروه اولی نشسته بودن،انداختم که با دیدن یه صحنه سریع روم رو برگردوندم سمت میشل که بی تفاوت غذا میخورد...لعنتی اخه مگه سالن غذاخوری جای لب گرفتنه اه ...چندش حال بهم زن

نگاهی به آلما انداختم سخت مشغول فکر بود و حواسش اطراف نبود.

لیوان نوشابم رو برداشتم و کمی ازش نوشیدم هنوز از لبم فاصله نگرفته بود که با ضربه ای که از پشت به صندلیم خورد کمی از نوشیدنی روی لباس سفیدم ریخت...ای خدااا

من خیلی رو تمیزی حساس بودم حالا یه یابویی گند زده بود به لباسم..

صدای زمختی پسری از پشت سرم بلند شد که نگاه همه حتی افراد میزکناریمون به سمت ما برگشت.

بچه ها ترسیده بودن ،صدایی از کسی درنمیومد.

+هــــــی مگه کرین؟بلند شین بینم اینجا میز ماس.

برگشتم عقب و نگاهم خیره افرادی شد که غرور و تکبر کاذب ازشون میبارید.

ملایم لب زدم:اقای محترم این میز چهارنفرس و شما شش نفرین جاتون نمیشه که ما بخواییم بلند شیم.

با این حرفم با دست محکم روی میز زد و بلند داد زد: دِ میگم بلندشو...به توچه که جا میشیم یانه...چطوری جرئت میکنی اینجوری با من حرف بزنی،هااااان؟

متنفرم بودم کسی جلوی جمع سرم داد بزنه...من زودجوش بودم و الان به سختی خودم رو کنترل کرده بودم تا چیزی بارش نکنم

باز با ملایمت حرف زدم:اقای محترم این میز برای شما.........

هنوز حرفم کامل تموم نشده بود که محکم از بازوم گرفت و از رو صندلی بلندم کرد و پرتم کرد روی زمین...با خوردن به زمین از کمرم تا گردنم ستون فقراتم تیر کشید...

کولم رو پرت کرد که خورد به سرم و صدای خنده و قهقهه چند نفری بلندشد.

عصبی از کثیف شدن لباسم...درد کمرم...ضایع شدنم...بلند شدم و بند کولم رو دور دستم پیچیدم و سمت اون اشغالی که میخواست رو صندلیم بشینه رفتم...پشتش به من بود و ندید...کوله رو بالا بردم و محکم کوبیدم رو سرش که صدای هین و جیغ چند نفری بلند شد.

پسره عصبی برگشت سمتم که مجال ندادم و با یک چرخش پای چپم رو بالا آوردم و کوبیدم تو فکش که از شدت ضربه رو زمین افتاد.

یکی از رفیقاش اومد سمتم که سریع با تکیه به میز کناریمون از کمر به پشت خم شدم با پای راستم کوبیدم زیر چونش که ناله وار رو زمین نشست.

سریع با برداشتن چاقو از بشقاب همون پسره که لب میگرفت ، پریدم عقب و حرصی به سمت همون پسر قلدر غریدم:من ماهتیسام..اسمم خوب یادت باشه که بفهمی من مثل بقیه بچه ها از بازوی تزریقی ،هیکل بادکنکی و صدای نکره ات نمیترسم...برعکس وحشی میشم برای دریدنت؛ سری بعد نبینم به پروپام بپیچی که چنان پرپرت میکنم یادت بره مامانت کی زاییدت...بچه سوسول فک کرده خبریه

بعد هم جلوی چشمای بهت زده همه کولم رو برداشتم از سالن زدم بیرون.....رسما گندخورده بود به روزم