-
18:41 1404/2/8
-
sungirl

از سوز سرما و ترس بدنم لمس شده بود...دست یکی از اون پسرا اومد سمت بازوم که وسط راه مچ دستش توسط دستی اسیر شد...نای تکون خوردن نداشتم که حتی ببینم اون کسی که شده ناجی من کیه....صدای ناله و دعوا میومد نمیدونم کی میزد یا کی میخورد...فقط میدونم دیگه کاری به من نداشتن...آروم از جام بلند شدم و بی حس با پاهای لرزون و کم جون راه رفتم....چند قدمی نرفته بودم که پای چپم به پشت پای راستم قفل شد و داشتم میوفتادم که دستی بازوم رو گرفت و کشید بالا.
از ترس اون پسرا ترسیده تقلا می کردم که محکم بغلم کرد و دم گوشم لب زد:هیــــس،آروم باش،آروم...کاریت ندارم...میخوام برسونمت خوابگاه باشه؟؟
صدای گرم و گیراش تمام سردی تنم رو از بین برد به جاش گرمایی از جنس امنیت داد....از پشت بغلم کرده بود؛ بی مکث یه دستش رو زیر زانوم و اون یکی دستش رو پشت گردنم رو گذاشت و بغلم کرد بعد هم سمت ماشینش برد....لای چشمام رو باز کردم تا حداقل قیافه ناجیم رو ببینم که از تعجب و خجالت کوپ کردم...
-تو؟...تومنو نجات دادی؟...مگه نرفته بودی؟
با نیم نگاهی گفت:چرا..ولی وقتی داشتم از عابربانک پول برمیداشتم خواستم سوار ماشینم بشم صدای جیغت رو شنیدم...اومدم دنبال صدا که تو رو اسیر اون عوضیا دیدم.
با خجالت سرم رو تو یقه لباسم قایم کردم و آروم زمزمه کردم:ممنونم...ک...کِوین
سری تکون داد و در ماشین و باز کرد و منو گذاشت رو صندلی...با نشستن پشت فرمون استارتی زد و روند تا جلوی در خوابگاه.
بعد یه ربعی جلوی خوابگاه نگه داشت و من از ماشین پیاده شدم.
با خدافظی زیرلبی که شک داشتم شنیده باشه در رو بستم و سمت خوابگاه رفتم.
خداروشکر خانم مارگارت اون لحظه اونجا نبود و منوندید که بخواد سوال جوابم کنه...البته منم جوابی واسه دیروقت برگشتنم نداشتم.
آورم در اتاق رو باز کردم...بچه ها خواب بودن...ساعت یک و نیم شب بود بایدم خواب میبودن....با برداشتن حولم سمت حموم رفتم...اون لحظه یه دوش اب گرم حالم رو بهتر میکرد.