رمان فریب

رمان فریب

رمان عاشقانه،غمگین،اجتماعی

رمان فریب...پارت24

  • 20:38 1404/2/24
  • sungirl
رمان فریب...پارت24

دکتر بعداز چک کردن وضعیت آلما که همچنان ثابت بود و هیچ پیشرفتی در زمینه هوشیاریش نداشت اتاق رو ترک کرد.

خسته از سرپا موندن زیاد روی صندلی نشستمو زانوهامو تو بغلم گرفتم.

بین عالم خواب و بیداری بودم که با حس دستی رو شونم سریع صاف نشستم و به صاحب دست نگاه کردم.

زبونم از تعجب دیدن دنیل اونم اینجا بند اومده بود.

اون اینجا چیکار میکرد؟...آلما رو کم با کاراش تو بیداریش اذیت کرده حالا اومده تو خواب هم اذیتش کنه؟

با این فکر خواستم تند بهش بپرم که سریع گفت:تو حرفاتو زدی حالا نوبت منه حرفامو بزنم.

حرصی دستشو از رو شونم پس زدم و با تکیه به صندلی مَسکوت به جلوم خیره شدم.

آهی که فک کنم از سرناچاری بود کشید و آروم روی صندلی نشست.از پلاستیک توی دستش یه کیک و شیرکاکائو درآورد و سمتم گرفت.

نمیخواستم از دستش چیزی رو قبول کنم اما با ضعف شدید دلم بی حرف خوراکی رو ازش گرفتم.

در بطری شیرکاکائو رو باز کردم و قلوپی ازش نوشیدم که شروع به حرف زدن کرد:

دنیل:ازم پرسیدی آلما جای خواهرمه و خودتم جوابشو دادی...خب درستم گفتی...آلما جای خواهرم نیست...هیچ وقتم نبوده...شاید فک کنی فقط شما دخترایین که رویاپردازی میکنین...ولی منم هر شب با رویای دیدن آلما تو لباس سفید عروسی کنار خودم سر روی بالشت میذاشتم....اما سهم من از آلما فقط حضورش تو رویاهام بود....اون شبِ مهمونی ،من عمق عشق آلما رو نسبت به خودم دیدم ولی من هیچوقت لیاقت آلما رو نداشتم و ندارم...به قول خودت اون پاکه...نجیه...اصیله..مثل یه تیکه جواهر.

مکثی کرد و دوباره با بغضی مشهود ادامه داد:هرروز با لبای خندون از جلوم رد میشد و من چقدر دلم برای اون خنده هاش ضعف میرفت...بی خبر از نگاهم جلو روم برای میشل بامزه بازی در میاورد و من چقدر دلم براش مالش میرفت...دلم بغل کردنش رو میخواست و چقدر محروم بودم از این نعمت..آلما برای من زیادی بود ماهتیسا...مثل این بود که من یه تیکه سنگ بی ارزشم و در قبالش آلما مثل مروارید داخل یه صدف سفت و محکم تو اعماق یه اقیانوسه...کمیاب و ارزشمند دقیقا نقطه مقابل من!!

متحیر از اعتراف دنیل با اشک نگاش میکردم.

-دنیل تو...تو حق نداشتی از جانب...از جانب آلما تصمیم بگیری...تو حق نداشتی اینقدر خودخواه باشی و بی اینکه نظر آلما رو بپرسی حکم بدی...آلما تورو با همین بدیات دوست داشت....من ازت خوشم نمیاد و از نظر من تو لیاقت آلما رو نداری...ولی اینجا نه نظر من مهم بود و نه نظر تو...مهم نظر آلما بود که تو مرد رویاهاش بودی ، بدون در نظر گرفتن بدیات....بد کردی دنیل...اشتباه کردی....اشتباه

بی حرف از جاش بلندشد و سمت اتاق آلما راه افتاد...پشت شیشه آی سی یو نگاه آلما میکرد و لرزیدن شونه هاش گواه از گریه مردونش میداد.

گذاشتم کمی به حال خودش راحت گریه کنه...بعد ربع ساعتی آروم کنارش ایستادم.

-ما ایرانیا یه ضرب المثل داریم که میگه ماهی رو هروقت از آب بگیری تازست...آلما تو کماست ولی کاملا میتونه بشنوه و بفهمه فقط نمیتونه پاسخ بده...برو تو اتاقو  مردومردونه عشقت رو بهش اعتراف کن...شاید معجزه شد و آلما برگشت....برو دنیل...تا اینجا راهت اشتباه بوده الان برو و جبرانش کن.

باامید نگاهی بهم انداخت و سریع سمت میز پرستار رفت تا ازش اجازه ورود به اتاق رو بگیره.

سمت آلما برگشتم.

-فک میکنم اینم حکمت خدا بوده که این بشر بی فکر رو آدم بکنه...میدونم که اعترافش رو شنیدی ، الانم میخواد بیاد درست دَم گوشِت اعتراف کنه...دیگه تو که مردا رو میشناسی...ببخشش و بخاطر عشق بینتون برگرد...حالا شاید این وسط منم یه نمه نظرم درمورد این مرتیکه عوض بشه...دیگه تو هم نزنی تو کانال لجبازی...وگرنه خودم عزرائیل جفتتون میشم.

با لبخندی به آلمای غرق در خواب سریع قبل از اینکه دنیل بیاد از اونجا رفتم و گذاشتم دنیل به اندازه همه اون کم کاری هایی که کرده از الان شروع به جبرانشون بکنه...

 

 

خبر...

  • 00:21 1404/2/23
  • sungirl

دوستان عزیز با تشکر از تمامی حمایت ها و لطف های بی کرانتون نسبت به من و رمان هام 

به دلیل فرارسیدن امتحانات نهایی من هر دو رمان {فریب} و {افسانه ماه آبی} رو استپ میکنم.

حقیقت اصلا وقت ندارم که بخوام ادامه بدم...موقعیتم به شدت حساسه،و امیدوارم بتونید اوضام رو درک کنید!!....حالا اگه شرایطم اوکی بود حتما سعی میکنم حداقل یک پارت رو بذارم...اما اگه نشد متاسفم!!

انشالله بعداز امتحانات دوباره پرشورتر از قبل برمیگردم و همه کم کاریام رو جبران میکنم...فراموشم نکنید...ممنونم از نگاه قشنگ تک تک شما بهترینا💖💖✨✨

رمان فریب...پارت23

  • 16:18 1404/2/21
  • sungirl
رمان فریب...پارت23

موقع اومدن به لندن مادربزرگم یه قرآن کوچیک بهم داده بود تا هروقت که دلم گرفت بخونمش...ازش ممنون بودم که چنین چیز ارزشمندی رو تو چمدونم گذاشته بود.

زود با گرفتن یه تاکسی سمت بیمارستان رفتم.

یه ساعتی از اومدنم میگذشت و دلم با خوندن اون آیات آروم گرفته بود.

دیر وقت بود و من فردا ساعت 10 کلاس داشتم...با اومدن میشل بیمارستان رو برای استراحت به سمت خوابگاه ترک کردم.

میشل و رز فردا کلاسی نداشتن...میخواستم با شرح وضعیت آلما از مدیر دانشگاه براش مرخصی بگیرم.

مدتی بعد به خاطر گرد و خاک روی تنم، ژولیده و چرکی خودمو تو حموم پرت کردم.

بالاخره با تموم کردن یه سوره دیگه از قرآن برای شفای آلما دعا کردم و نفهمیدم که کِی خواب برمن چیره شد و منو به دنیای خودش برد.

با خدافظی از مارگارت سریع خودمو به دانشگاه رسوندم....بعد از تموم شدن تایم کلاسم سمت دفتر مدیر راه افتادم.

به زور جلوی مدیر مانع ترکیدن بغضم شده بودم...مدیر متاسف از حال آلما بعد دادن یک مرخصی اضطراری ،آرزوی شفای آلما رو کرد.

بعد تشکر و خدافظی از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم. قطره اشک درشتی از چشمم آزادانه غلطتید و روی گونم فرود اومد.

ده دیقه ای بود که با تکیه سرم به در اتاق خیره سقف طلایی رنگ بودم و با افکارات ذهنم دست و پنجه نرم میکردم.

با پاک کردن اشکای روی صورتم و مرتب کردن سر و وضع ظاهریم به محوطه دانشکده رفتم.

اروم قدمام رو سمت خروجی دانشکده تنظیم کرده بودم که با دیدن گروه فونیکس به خصوص دنیل با اون دختر روی پاش خونم به جوش اومد.

رفیق من....آلما...روی تخت بیمارستان با یه قلب زخم خورده و عاشق داشت با مرگ مبارزه می کرد ، اونوقت این یارو داره بیخیال برا من عشق بازی میکنه!!

-حالیت میکنم مردک بی لیاقت

با گفتن این حرف زیر لبم سریع و خشن سمت دنیل حرکت کردم....تو یه حرکت عصبی کیفم بالا بردم و محکم تو صورتش کوبیدم ؛ از شدت ضربه کیفم که توش کتابای سنگینی بود،دماغش لبریز از خون شد.

اون دختره مارمولک با دیدن خون جوری جیغ کشید که انگار این تیر خورده.

بی توجه به اون موجود چندش جیغ جیغو سمت دنیل چرخیدم که دستش رو دماغش بود و لوکاس داشت بهش کمک میکرد.

کولمو پرت کردم روی زمینو با زدن دست لوکاس به طرفی از یقه پیراهن دنیل گرفتم و سمت خودم کشیدمش.

-عارم میاد اسمتو بذارم مـــرد...چون تو مرد نیستی...تو اصلا انسان نیستی...حتی لیاقت لقب حیوون رو هم نداری...فک کردی خیلی باحالی هروز هروز با یه دختریو عشق نجیب و پاک یه فرشته رو نسبت به خودت نادیده میگیری...فک کردی نفهمیدم که میدونی الما عاشق توعه بی شرف شده و تو با مسخره بازی دلشو شکستی....آلما جای خواهرته؟....باتوام میگم آلما جای خواهرته

با مکثی دوباره ادامه دادم:میخوای خودم جواب بدم...نه... نیست...جای خواهرت نیست...فقط اینو گفتی که از خودت دورش کنی....چرا؟چون آلما مثل این دخترای بنجول دور و اطرافت پولدار نیست...هزارتا قر و عشوه نمیاد....پاکه...نابه...لیاقت امثال تو ،جنس بنجولی مثل این دخترای دست خوردس ، نه یکی مثل آلما که یه تیکه جواهره اصیل و ارزشمنده......اصلا توعه عوضی چیزی دیگه ای جز هوسبازی رو بلدی؟....اصلا میدونی اونی که عین آب خوردن دلشو شکستی کجاست؟...بیمارستان...تو کما...قلبش درد دیده بود حالا سرشم داغون شده....داره میمیره و توعه نامرد نذاشتی برای یه ثانیه هم که شده طعم داشتنت رو بچشه...طعم یه عشق واقعی

با صورتی اشک آلود یقشو ول کردم و با نفس نفس کولمو برداشتم و ازش فاصله گرفتم...بی اینکه نگاش کنم گفتم:هیچوقت ادعای مردونگی نکن...مردونگی به چیزی که لای پاته نیست...به شرافت و غیرته...همون چیزی که تو نداری!!

خیلی سریع از جلوی اون همه دانشجویی که اطرافمون جمع شده بودن رد شدم و دانشکده رو ترک کردم.

رمان فریب...پارت22

  • 23:44 1404/2/19
  • sungirl
رمان فریب...پارت22

دکتر کلافه از سوالای پشت سرمون با صدای نسبتا بلندی گفت:خانوما لطفـــا

با تشرش مغموم سر به زیر شدیم.

دکتر:حالش خوب نیست...کم مونده بود بیمار رو از دست بدیم...تمام تلاشمون رو کردیم ولی ضربه شدید بوده و خونریزی زیادی داشته...متاسفم ولی دوستتون الان تو کماست...باید براش دعا کنید ،از اینجا به بعد جز خدا کسی کاری ازش بر نمیاد.

با حرفای دکتر میشل و رز گریون از اونجا رفتن.

با چشمایی پر از اشک به دکتر زل زدم:هیچ...هیچ راهی...نیست؟...توروخدا

دکتر بی طاقت از حالت چهرم با تکون دادن سرش به نشونه نه سمت خروجی رفت.

بی جون سمت آی سی یو(بخش مراقبت های ویژه)راه افتادم که آلما رو توش بستری کرده بودن.

دستامو روی شیشه گذاشتم و گریون به آلمایی که غرق در خواب بود، نگاه کردم.

-آلما دووم بیار...تو نباید بمیری...هنوز کلی آرزو داری...عاشقی و باید کلی عاشقی بکنی...دووم بیار دوست من...دووم بیار

مدتی بود که با پیشونی چسبیده به شیشه آی سی یو تو دلم با خدا حرف میزدم.

با تکون ریزی به سمت پرستار این بخش برگشتم که مهربون لبخند دلگرم کننده ای زد و گفت:آقای دکتر کارتون دارن.

سری تکون دادم و بی حرف پشت سرش راه افتادم و پیش دکتر رفتم.

با تقه ای به در اتاقِ دکتر وارد شدم و با سلام کوتاهی آروم رو مبل تک نفره مشکی رنگ نشستم.

-مثل اینکه گفتید کارم دارید؟..خب میشنوم.

دکتر با نفس عمیقی که کشید شروع به حرف زدن کرد:ببین دخترم...دوستت اصلا وضعیت خوبی نداره...حتی اگه زنده هم بمونه دیگه نمیتونه مثل سابق با سلامت کامل زندگی کنه.

ترسیده نگاش کردم.

-یعنی چی که نمیتونه سالم زندگی کنه...مگه اون چشه خب اون...اون باید...

دکتر:آروم باش دختر...آروم...با ترسیدن و هول شدن که کاری از پیش نمیره...همونطور که قبلا هم بهتون گفتم و گفته شده ضربه ای که به دوستت وارد شده خیلی شدید و بد بوده...حتی اگه به هوش هم بیاد احتمال میدیم با این وضعیتش یا حافظشو کامل از دست بده یا فلج بشه یا هم بیناییش مختل بشه...البته اگه هوشیاریش افت نکنه و ما مرگ مغزی اعلام نکنیم...درهرصورت اینارو نگفتم که ته دلت رو خالی کنم...گفتم که از وضعیت دوستتون باخبر بشید و آماده هرچیزی باشید....به خدا توکل کن،اون بالایی خودش خوب میدونه چیکار بکنه.

با دستمال کاغذی که از روی میز برداشتم اشکامو پاک کردم با گفتن "ممنون دکتر" از اتاق زدم بیرون.

آلما از دار دنیا فقط یه پدربزرگ و مادربزرگ پیر داشت که اهل ترکیه بودن و اونجا هم زندگی میکردن...مطمئنا با شنیدن وضعیت آلما نرسیده به لندن سکته میکردن

تصمیم گرفتم تا اطلاع ثانوی چیزی بهشون نگم...خود آلما هم قبلا بهشون گفته بوده بخاطر حجم درسی زیاد نمیتونه زیاد بهشون زنگ بزنه و این بهترین نکته مثبت این شرایط بدمون بود.

بی اهمیت به میشل و رزی که دنبالم می گشتن از بیمارستان خارج شدم و سمت خوابگاه راه افتادم.

رمان فریب...پارت21

  • 18:21 1404/2/19
  • sungirl
رمان فریب...پارت21

با صدای دوییدن چند نفر،آروم تو جام نیم خیز شدم...همه دکترا و پرستارا میدوییدن سمت اتاق عملی که آلما رو توش برده بودن.

اونقدر تو شوک بودم که حس میکردم همه چیز رفته رو دور آهسته...چشمام خیره دستگاه شوکی بود که به بدن آلما کوبیده میشد و بهش شوک میداد.

با خوردن تنه محکم یکی تعادلمو از دست دادم و زمین خوردم.

صداها تو سرم اکو میشدن و سرگیجه شدیدی گرفته بودم...فکرای منفی مثل خوره به جونم افتاده بودن....با گرفته شدن زیر بازوم و صدای رز که تند تند حالمو می پرسید،روی صندلی نشستم.

با خوردن یه جرعه از آبمیوه ای که میشل خریده بود به خودم اومدم و سرم تو دستام گرفتم.

صدای گریه های ریز رز رومخم بود...اصلا کل صدا رومخم بودن و صدای درون مغزم بدتر.

نمیدونم چقدر خوابیده بودم ولی ساعت 10 شب بود و ما همچنان منتظر، پشت در اتاق عمل نشسته بودیم.

بلند شدم و رفتم سمت سرویس بهداشتی که یه آبی به سر وصورتم بزنم.

با بیرون اومدن از سرویس بهداشتی تماسی با خانم مارگارت گرفتم و شرایط رو بهش توضیح دادم و با کلی اصرار و زور مانع اومدنش به بیمارستان شدم.

راه افتادم سمت حیاط تا یه هوایی به صورتم بخوره و به افکاراتم سروسامون بدم و خونسردیمو حفظ کنم....با پیچیدن بوی ساندویچ زیر بینیم دلم از گرسنگی چنان ضعف که در حال غش کردن بودم....سریع سمت دَکه ساندویچ فروشی رفتم و سه تا همبرگر سفارش دادم و منتظر نشستم تا آماده بشن.

یه ربع به یازده شب بود...زمان انقدر دیر میگذشت که کلافم کرده بود....بی اختیار هر ده دیقه یه بار ساعتو چک میکردم و این بدتر روانمو بهم میریخت.

سمت اتاق عمل راه افتادم.

با دادن ساندویچای رز و میشل خودمم همون جای قبلیم نشستم و مشغول خوردن ساندویچم شدم.

نمیدونم چقدر گذشته بود اما با باز شدن در اتاق عمل و بیرون اومدن دکتر ، سریع سمتش دوییدیم و تندتند حال آلما رو می پرسیدیم!!

رمان فریب...پارت20

  • 14:19 1404/2/19
  • sungirl
رمان فریب...پارت20

بی جون با چشمای نیمه باز نگام میکرد.

روی یه صخره کوچیک افتاده بود و زیر سرش پر از خون بود.

همه جمع شده بودن و رز از همون اول با دیدن افتادن آلما تو بغل میشل از هوش رفته بود.

با اومدن آمبولانس و گروه امدادونجات بالاخره بعد از گذشت ساعت های طولانی و جنب و جوش مردم آلما رو آوردن بالا و سریع با برانکارد سمت آمبولانسی که پایین کوه بود با کمک مردم بردن.

تو آمبولانس نشسته بودم و خیره چهره غرق در خون و خواب آلمایی بودم که دلداده بود و تفسیر قشنگی از عشق و سختیاش داشت.

اون نباید بمیره...مطمئنم که آلما نمیمیره...اون خودش گفت برای رسیدن به عشقش از هر سختی و رنجی، میگذره و پیروز میشه....اینم یه سختیه...مطمئنم که اون میتونه این رو هم پشت سرش بذاره.

با بردن برانکارد تو اتاق عمل ،پشت در اتاق وایسادم و از ته دلم برای شفای دوستم دعا کردم....حق اون تو این سن، مرگ نبود و نیست.

اون هنوز به عشقش نرسیده...حتی نتونست اعتراف کنه!!!وای دنیل...وای دنیل که عشق حقیقیت داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه و تو مشغول عشق بازیاتی!!!

با دیدن میشل نتونستم طاقت بیارم و بغلش کردم و زدم زیر گریه.

-نباید بمیره میشل....میگن وضعیتش بده...نمیخوام بمیره....چرا اینجوری شد میشل...چـــرا؟

میشل با هق هق ناشی از گریه شدیدش لب زد:خو...خوب میشه...مطمئن...مطمئنم

رز بعد دوساعت با خوب شدن فشارش به کمک میشل اومد و رو صندلی روبه رو نشست و مغموم نگاهم کرد.

رز:حالش چطوره؟

-خوب...خوب نیست!!سرش خیلی بد شکسته و کلی خون از دست داده...باید ببینیم بعد عملش...دکتر چی میگه؟

رز با حرفام تو بغل میشل صدای گریش رو خفه کرد.

چهار ساعتی از اومدن رز گذشته بود و هنوز با گذشت شش ساعت از شروع عمل آلما خبری از تموم شدن عمل و دکتر نبود.

رز و میشل با تکیه بهم خوابیده بودن....خسته از روز پردردسرمون روی صندلی دراز کشیدم و مثل یه جنین تو خودم جمع شدم و با خوندن کلی دعا برای خوب شدن آلما خوابیدم.

 

 

رمان فریب...پارت19

  • 17:32 1404/2/18
  • sungirl
رمان فریب...پارت19

-میشه اون پیراهن صورتی رو بدین؟

با گرفتن اون پیراهن صورتی پاستلی که عکس که گربه روش بودو حساب کردن پولش به همراه آلما از مغازه زدیم بیرون.

با رفتن پیش رز و میشل تا اخرای شب فقط گشتیم و خرید کردیم و خوش گذروندیم.

با تنی خسته و چشمای خوابالود در اتاق رو باز کردم و رفتیم تو.

بعد از یه دوش آب گرم و خوردن یه لیوان شیر داغ پریدم رو تختم...فردا تعطیل بود و با بچه ها قرار بود اول صبح بریم کوه.

ساعت رو برای 5 صبح تنظیم کردم و لـالـــاااا

 

+هوووی بلندشو...بیدار شو دیگه دیر شد.

نقی زدم و سَرمو زیر بالش بردم تا صدای جیغ جیغوی رزالین رو نشنوم.

-اه ولم کن رزالین

رز:پاشو...قرار بود بریم کوه

با شنیدن اسم کوه از جام پریدم که رز تعادلشو از دست داد و با کمر رو زمین افتاد.

رز:ای نمیری که کمرمو شکستی اه...بلندشو دیگه...آدمو کلافه میکنی بخداا

شرمنده از دیر بیدار شدن و پرت شدن رزالین رو زمین تند با یه عذرخواهی سمت سرویس بهداشتی دوییدم.

با انجام کارای مربوطه و پوشیدن لباس مناسب و برداشتن وسایل از اتاق خارج شدیم.

ساعت06:15بود و ما دقیقا ساعت هفت و نیم رو قله کوه اتراق کرده بودیم.یه عده گروهی دیگه هم دور واطرافمون بودن و از هوای عالی اینجا لذت میبردن.

-اگه گفتین تو این هوا چی میچسبه؟

رز:اخجون قهوه

-گمشو بابا چندش...هرروز هرروز قهوه میخوری؛میترکی بدبخت...نخیرم هیچی جز چـــای خوش طعم ایرونی نمی چسبه.

میشل:واو تاحالا چای ایرونی نخوردم!!

-بیا فقط مراقب باش معتادش نشی.

چنان با لذت چایی رو میخوردن که داشتم مصمم میشدم برای زدن یه چایخونه ایرونی تو لندن،والا درآمد خوبیم داره!!!

بعد خوردن چایی و تنقلات رفتیم برای گردش و بازی و ازهمه مهم تـــر عــکــس

مشغول عکس گرفتن بودیم و برای لحظه ای از همدیگه جدا شدیم و هرکی رفت یه سمتی تا عکس تکی بگیره ، با پارس سگی برگشتیم عقب و سمت آلما...آلما از سگ به شدت میترسید...یه جورایی فوبیا داشت...سگ کوچیک و بزرگ هم حالیش نبود فقط میترسید.

با دوییدن یه سگ نسبتا بزرگ سفید پشمالو سمت آلما ترسیده نگاش کردم که بی فکر و ترسیده قدمی به عقب گذاشت که پشتش یه دره بزرگ بود.

ازش دور بودم و تا دوییدم بگیرمش به شدت به سمت پایین پرت شد و جیغ بلندش تنها چیزی بود که ازش شنیدم.

رمان فریب...پارت18

  • 11:31 1404/2/18
  • sungirl
رمان فریب...پارت18

آلما:چیکارت داشت؟

نگاهی بهش انداختم و دوباره به جلو خیره شدم

-همون مزاحمتای همیشگی...نمیدونم قصدش چیه و کلافم کرده...منم امروز تهدیدش کردم که اگه بازم مزاحمم بشه از دانشگاه انصراف میدم.

آلما سریع نگام کرد و متعجب پرسید: واقعا؟...یعنی واقعا انصراف میدی؟

-آلما من یا یه حرفیو نمیزنم یا اگه بزنم بهش عمل میکنم...بابا خسته شدم...یه روز دنیل _ یه روز جکسون _ یه روز جسیکا...من اومدم اینجا مثلا تحصیل کنم نه اینکه نبرد گلادیاتور راه بندازم.

آلما: چی بگم...حق باتوعه از روزیکه اومدی یه روز آروم نداشتی.

هومی گفتم و به راهم ادامه دادم...قصد خوابگاه رفتن رو نداشتیم...میخواستیم بریم سمت یه لباس فروشی معروف که همه ازش تعریف می کنن.

نگاهی به آلما انداختم که احوالاتش مثل آسمون لندن گرفته وابری بود.

عاشقی هم بد دردیه هاا...من که دوست ندارم عاشق بشم اونم یکی مثل دنیل...متعجبم آلما که دختر عاقلیه چطوری عاشق دنیل شده.

-آلما

آلما:چیه؟

-میگم خیلی دوسش داری؟؟

فهمید منظورم چیه!!

آلما:فقط دوست داشتن نیست...عاشقشم...میمیرم براش...می پرستمش...اون دنیای منه حتی اگه خودش بی خبر باشه.

-اما آلما اون آدم وفاداری نیس...تنوع طلبه و روزی با ده ها دختر سر و کار داره...چجوری عاشقش شدی؟

آلما:قلب این چیزا رو نمیشناسه که اگه اینجوری بودو دلیل و منطق سرش میشد اسمش رو میذاشتن مغز ،نه قلب...اگه بخوای منطقی باشی هیچوقت نمیتونی لذت عشق رو بچشی...افسار قلبت هیچوقت دست خودت نیست و تا به خودت بیای رفته و دیگه هم بر نمیگرده.

-منکه جوری افسار قلبم رو بدست میگیرم که از دستم در نره...عشق و عاشقی خیلی سخته بابا

آلما:نمیتونی...قلبت جوری از دستت در میره که فکرش رو هم نمیتونی بکنی...منم یه روزی این حرفو زده بودم ولی الان ببین...اره به قول خودت عشق و عاشقی سخته ولی می ارزه...به همه چیز می ارزه...عشق یه حس مقدسه...پلیدی هارو پاک و زخمارو خوب میکنه...اینم بدون برای رسیدن به هرچیز گرانبهایی باید کلی رنج و سختی کشید....وگرنه چیزای ارزون که بهایی ندارن!!!

حرفاش درست بود ولی من نمیتونستم اینارو قبول کنم...شاید چون خودم طعم یه همچین عشقی رو نچشیده بودم.

دیگه بیخیال سوال پرسیدن شدم و با رسیدن به مغازه همه این حرفا رو سمت گوشه ای ترین جای مغزم پرت کردم و وارد مغازه شدم.

 

 

عکس شخصیت....

  • 22:51 1404/2/17
  • sungirl

عکس شخصیت هارو گذاشتم حالا خوب یا بد به بزرگی خودتون ببخشید...چون واقعا پیدا کردن یه عکس خوب که به دل بشینه سخته.

عکسای شخصیت این رمان رو واقعی از گوگل برداشتم 

برعکس، عکسای شخصیت رمان افسانه ماه آبی رو خودم با هوش مصنوعی ساختم که امروز یا فردا میذارم.

علت ساخت عکسای رمان ماه آبی اینه که شخصیتا ظاهری متفاوت دارن و خب تخیلی ان ...ضمنا عکس همه شخصیتای گروه فونیکس و پولاریس رو نذاشتم چون اسمشون رو تو رمانم نیاوردم و نخواستم که شلوغ کاری کنم...حالا بعدا اگه تو رمانم نقشی گرفتن عکساشونو میذارم

امیدوارم که هر دو رمان باب میل و سلیقتون باشه😘😉💕

 

لایک و کامنت یادتون نره💖🌹

 

رو لینک کلیک کن😊

https://uploadkon.ir/uploads/413807_25شخصیت-های-رمان-فریب-690859.pdf

رمان فریب...پارت17

  • 22:15 1404/2/15
  • sungirl
رمان فریب...پارت17

استاد:خانم رادمنش ، جناب آلن(فامیلی دنیل)کلاس من جای تقلب نیست...بفرمایید بیرون

-اما استاد...

استاد نذاشت کامل حرفم رو بزنم و تند گفت:خانم رادمنش بیرون

عصبی از کارنکرده وسایلم رو ریختم تو کولمو و با پاره کردن برگه جلوی چشم استاد،گفتم:آقای استیونز اول بهتره بشنوین بعد حکم صادر کنین...درضمن به دور از ادبه وسط حرف کسی پریدن...من اصلا حاضر نیستم زیردست آدم بی ادبی مثل شما تعلیم ببینم..بااجازه به اصطلاح استاد

با تموم شدن حرفم سریع از کلاس بیرون زدم...مرتیکه بی شخصیت واسه من صدا بلند میکنه.

سریع سمت دفتر مدیر رفتم و با حذف کلاسم با استاد استیونز به جاش کلاس آقای ژاک رو انتخاب کردم.

این اخرین کلاس امروزم بود و تو حیاط منتظر آلما قدم میزدم. با صدای مزخرف دنیل که پشت سرهم اسمم رو صدا میزد کلافه ایستادم.

با نزدیک شدنش به خودم سریع سمتش برگشتم

-بهتره دست از سرم برداری اقای آلن...من مثل دخترای دور و اطرافتون نیستم که با دیدن قیافه جذاب و ثروتتون شیفتتون بشم...من بخاطر ادمی مثل شما که کل اوقاتش رو با دختربازی میگذرونه و یه نیم نگاهی به صفحه تانخورده کتابش نمیندازه ،از کلاس بیرون شدم...اگه...تاکید میکنم جناب آلن اگه یکبار دیگه سر راهم ببینمتون از دانشگاه استعفا میدم اونم بدلیل مزاحمت های بی وقفتون...و خوب میدونین که من جزو نخبگان بین المللیم و استعفای من از این دانشگاه به ضرر خودت و خونوادت و کشورته...حالیته که؟؟

با دیدن آلما از دور سریع دستی براش تکون دادم و همراه باهاش از دانشگاه خارج شدم.