رمان فریب

رمان فریب

رمان عاشقانه،غمگین،اجتماعی

رمان فریب...پارت16

  • 18:05 1404/2/15
  • sungirl
رمان فریب...پارت16

با اومدن استاد همه دانشجوها ساکت شدند.

بعداز احوال پرسی کردن با استاد و حضورغیاب شدنمون ،استاد برگه هایی رو بینمون پخش کرد.

استاد:خب امروز ازتون یه کوییز میگیرم که ببینم چقد از مطالب کلاس قبلی یادتونه و چیا رو خودتون بلدید.

با این حرفش اعتراض بچه ها بلند شد که با نگاه خشن استاد سکوت رو به اعتراض ترجیح دادن.

خداروشکر دیشب یه بار کتاب و مطالب جلسه پیش رو مطالعه کرده بودم وگرنه گاوم زاییـــده بودااا.

با گفتن شروع کنید استاد،ریلکس شروع به نوشتن کردم.

30 تا سوال تستی و تشریحی بود و یک ونیم ساعت وقت داشتیم.

 

نگاهی به ساعت مچی دستم انداختم.یک ساعت گذشته بود و من هنوز سوال 17ام بودم...تندتند شروع کرد به نوشتن.

وقتی خواستم سوال 20ام رو بنویسم با خوردن چیزی تو سرم مکث کردم...نگاهی به پایین صندلی انداختم که تیکه کاغذ کوچیک مچاله شده ای اونجا بود...آروم برش داشتم و بازش کردم...."هی جواب سوال18 رو بگو"با خوندن این نوشته برگشتم ببینم کی این غلط رو کرده که باز از شانس بسیار زیبام با قیافه نحس و چندش دنیل روبه رو شدم...حالا قیافه جذابی داشتااا ولی از بس جلو چشمم دختر عوض کرده بود ازش چندشم میشد.

بی توجه بهش مشغول نوشتن برگم شدم که شروع کرد به پیس پیس کردن و هی هی گفتن و کاغذای کوچیک پرت کردن.

کلافه برگشتم سمتش که بگم این کارش رو تموم کنه چون خدا هم بیاد روی زمین من به این عوضی هوسباز کمک نمی کنم...میخواست بشینه جای دختربازی درس بخونه.

هنوز لب باز نکرده بودم که با صدای استاد قلبم از ترس ثانیه ای نزد.

رمان فریب...پارت15

  • 10:34 1404/2/15
  • sungirl
رمان فریب...پارت15

سرکیف از گرفتن حال جسیکا سمت کلاس بعدی رفتیم.

رز و میشل کلاسی نداشتن و برای همین رفتن خرید.

این کلاسمون مشترک بود با ترم ششمیای دانشگاه و این دومین جلسمون بود.

با آلما ردیف سوم از سمت چپ نشستیم...کلاس خیلی بزرگی بود.

مشغول گپ و گفت با آلما بودم که چشمم به در افتاد ؛ با دیدین اکیپ فونیکس حرفی که داشتم میزدم نصف موند.

آلما:چیشدی؟...ماهی با توام.

در عجب بودم اینا تو این کلاس چیکار میکنن...با یادآوری مشترک بودن کلاسمون با ترم ششمیا سریع رو کردم سمت آلما

-اینا ترم چندن؟

گیج و متعب گفت:کیا؟

کلافه از گیجیش اشاره ای به گروه فونیکس کردم.با دیدن گروه فونیکس انگار که چیز عادی باشه،برگشت و به صندلیش تکیه داد.

آلما:چرا انقدر تعجب کردی؟...گروه فونیکس هم ترم ششمین دیگه

-پس چرا جلسه پیش نبودن؟؟

آلما:من چه بدونم اخه...میخوای برم بپرسم جلسه پیش کدوم گوری بودین که ماهی خانم ندیدتون؟

-خب حالا توام...چته یه سوال کردماا

آلما:بیخیال ماهی...حوصله ندارم.

دروغ می گفت فقط بازم از دیدن دنیل کنار یه دختر دیگه حالش خراب شده بود.....چرا یِسریا به جای عشق واقعی وقتشون رو برای هوس های کوتاه مدت تلف میکنن.

نگاه آلما نامحسوس رو دنیل بود و من میدیدم آلما چطور با خنده های دنیل میخندید و بعد با دیدن حرکات عشقانه اش رو دختره قلبش هزار تیکه میشد.

 

 

رمان فریب...پارت14

  • 23:51 1404/2/14
  • sungirl
رمان فریب...پارت14

با اشاره میشل از جام بلند شدم و خیلی ریلکس بدون جلب توجه سمت جسیکا قدم برداشتم.

با نزدیکی بهش سریع جوریکه انگار پام پیچ خورده باشه ،قوطی رنگ رو روش خالی کردم و نمایشی رو زمین افتادم....با صدای جیغش از شوک توجه همه بهمون جلب شد.

خیلی عادی و مثلا هول شده سریع از رو زمین بلند شدم و قوطی رنگ بدست سمت جسیکا برگشتم

-ای واااااای...چه بد شد نه؟...شرمنده اصلا عمدی نبود

با لحن خونسردم عصبی جیغ جیغ کرد(جوجه تیغی):دختره عوضی نکبت...ببین چه بلایی سر لباسای عزیزم آوردی؟...میدونی این لباسا چقدر قیمتشه

بیخیال شونه بالا انداختم

-اوووم...نه خب عزیزم نمیدونم ...اخه منکه مثل تـــو علاف کوچه خیابون نیست که

آتیشی شد و با عربده گفت:گداگشنه کـــودن به من میگی ولگرد؟؟

سریع سمت هجوم آورد و خواست بکوبه تو صورتم که با دست راستم دستش رو تو هوا گرفتم.

-جسیکا من عمدی اینکار رو نکردم عزیزم...قوطی رنگ تاریخش گذشته بود خواستم بندازمش دور...سطل آشغالم نزدیک تو بود دیگه

با تائید دانشجوها،جسیکا حرصی از اینکه نتونسته بود ثابت کنه کارم عمدیه پا رو زمین کوبوند.

با متفرق شدن بچه ها،تند جسیکا رو سمت خودم کشیدم و با پوزخندی زیر گوشش آروم لب زدم:این به اون در جسیکا...هرکاری بکنی باید منتظر تلافی بدتر از کارت باشی...من اهل بخشش نیستم...اینو یادت باشه عزیـــزم.

با پرت کردن دستش ،تنه ای بهش زدم و از کنارش رد شدم.

رمان فریب...پارت13

  • 23:38 1404/2/14
  • sungirl
رمان فریب...پارت13

دوساعتی از برگشتنم به خوابگاه گذشته بود و من همچنان در حال برنامه ریزی برای تلافی کار جسیکا بودم.

آلما:حالال چجوری میخوای تلافی کنی؟؟

نگاهی بهش انداختم

-نمیدونم آلما...هیچی به ذهنم نمیرسه.

آلما بی تفاوت دراز کشید و گفت:پس بیخیالش شو.

اهمیتی به حرفش ندادم که کلافه سری تکون داد و روشو برگردوند و خوابید.

من بیخیالش نمیشدم...نیازی نبود کار شاخی بکنم...شاید بهترین تلافی به شیوه خودش بود...البته بهتربود جای قهوه از رنگ روغن زرد خردلی استفاده کنم...به اون پوست گندمی تیرش هم میومد....خبیث از تصور قیافه مضحکش موقع رنگی شدنش خنده ای کردم و با خیال آسوده مشغول چک کردن گوشیم شدم.

 

با گذشتن قوطی کوچیک رنگ روغن تو کیفم همراه بچه ها سمت دانشگاه راه افتادیم...امروز هوا خوب بود و چون زود راه افتاده بودیم، ترجیح دادیم کمی پیاده روی کنیم.

ربع ساعتی بعد به دانشگاه رسیدیم و من دل تو دلم نبود برای اجرای نقشم....رز و میشل هم از ماجرا میدونستن و منتظر تلافیم بودن.

بعد از دوکلاسی که گذرونده بودیم تو تریا نشسته بودیم و منتظر دختره شترمرغ بودیم.

این نبودش رومخم بود و از اینکه نقشم داشت بهم میریخت عصبی بودم.

کلافه با پام رو زمین ضرب گرفته بودم که با ورود نخاله های دانشگاه شدید کیفور شدم.

لباساش یک دست سفید بود و رنگ خردلی خوب روش خودنمایی میکرد....ایــــول

کمی صبر کردم تا جو عادی بشه ...یه ربع بعد آروم قوطی رو از کیفم بیرون آوردم و به زور درش رو کامل باز کردم.

میشل که عین خودم آدم اهل تلافی و پایه ای بود خیلی سریع گوشیش رو برداشت و شروع کرد به فیلم گرفتن.

رمان فریب...پارت12

  • 23:18 1404/2/14
  • sungirl
رمان فریب...پارت12

یه هفته ای از اون ماجرا گذشته بود و آلما بخاطر افسردگی و سرماخوردگیش یه هفته از دانشگاه مرخصی گرفته بود.

همچنان با جکسون تهدیدآمیز بهم نگاه می کردیم ولی کاری بهم نداشتیم...بالاخره اون پارتی داشت و هرگندی هم میزد اتفاقی براش نمی افتاد ولی من بدبخت میشدم.

+خسته نباشید...هفته بعد از این مبحث یه کوییز میگیرم ...آماده باشید.

با صدای استاد از فکروخیال بیرون اومدم و بابرداشتن وسایلم از کلاس بیرون زدم.

داشتم سمت تریا میرفتم تا قهوه بگیرم...هنوز سمت محل سفارش نرفته بودم که با پاشیده شدن یه قهوه نسبتا داغ رو صورت و لباسم شوکه ایستادم....لعنت

با صدای خنده دانشجوها برگشتم ببینم کدوم خری اینکار رو کرده که با قیافه نحس و بادکنکی جسیکا(دوست دختر جکسون)رو به رو شدم...دختره خـــــر با اون لبای ژل زدش که از سرش بزرگتره واسه من عین دهن اسب آبی ،دهن باز کرده قهقهه میزنه.

-ببند دهنوو..دهن آدمیزاد نیس که...دهن اسب آبیه ماشالله

با این حرفم که باصدای بلند گفتم یه لحظه همه جا سکوت شد و بعد چنان قهقه ای دانشجوها زدن که ساختمون دانشگاه میلرزید.

پوزخندی به قیافه کبود از خشم جسیکا زدم و تهدید آمیز نگاهی بهش انداختم با گفتن  "منتظر تلافیم باش" از اونجا رفتم...تو طول راه خروج نگاه های متعجب و گاها تمسخرآمیز و ریزریز خندیدنای دانشجوها آزارم میداد.

به هزار زحمت و زوری خودمو رسوندم خوابگاه و بی توجه به مارگارت سمت اتاقم رفتم...عصبی از چسبون بودن سروصورتم (دختره لعنتی تو قهوه شکر ریخته بود)در اتاق رو باز کردم و محکم بستمش که آلما از خواب پرید.

سریع بی هیچ توجهی به قیافه ترسید و شوکه آلما و سوالهای پشت سرهمش وارد حموم شدم و در رو بستم که آلما حرفش قطع شد.

تلافی میکنم...حتما تلافی میکنم...منتظرم باش جسیکا

با این حرفا و کلی نقشه کشیدن تو ذهنم مشغول دوش گرفتن شدم.

رمان فریب...پارت11

  • 11:07 1404/2/13
  • sungirl
رمان فریب...پارت11

نشستم رو صندلی کنار میشل و زل زدم به شیرینی های روی میز....دوروزی بود که با مامان اینا تماسی نداشتم...با برداشتن یه کاپ کیک خوشمزه گوشی بدست از میز دور شدم و سمت انتهای باغ رفتم.

با تموم شدن تماسم خواستم برگردم که با شنین صدای اه و ناله ریزی مشکوک به اون سمت دیوار قدمی برداشتم...با این فکر که حتما یکی مریض شده و حالش بده قدمام رو تندتر کردم و با پیچیدن به اون سمت دیوار و دیدن صحنه روبه روم از شوک و خجالت خواستم جیغ بزنم که دست بزرگی دهنم رو گرفت و بعد هم با دست دیگش چشمام و گرفت وتندتند عقب عقب رفت....لحظه ای اون صحنه های چندش از ذهنم بیرون نمیرفت....از دنیل چیزی بهتر ازاین مهمونی انتظار نمیره...والا وقتی خودش جلو ملت تو سالن غذاخوری لب میگیره...دیگه مهموناش هم تو حیاط باهم میرن توکار.

با ایستادن یارو و برداشتن دستش از رو دهن و چشمام نفس عمیقی کشیدم..داشتم خفه میشدمااا...ماشالله دست انسان نبود که...دست دیو بود

برگشتم سمت یارو که غر بزنم..چشمم اگه بگی به جمال کی روشن شد؟؟....یـــِس کوین.

یعنیااا سواله برام این چرا همیشه تو مواقع بد و مضحک و چندش با من دیدار میکنه؟؟

با یادآوری اینکه اونم همون صحنه 18+ ای که چند دقیقه پیش من دیدم رو دیده از خجالت خواستم برگردم فرار کنم که رفتم تو درخت و....(فاتحه مع الصلواااات...دختر خلی بود..خدابیامرزدتش)

کوین هول شده بازوم رو گرفت و سمت خودش کشید که اینبار با سر تو سینه سفت تر از سنگش رفتم و بازم......خدایـــــا مرســـــی

از درد رو زمین نشستم و دست به پیشونی زل زدم به چمناااا...عمیق غرق در فکر و اندیشه بودم چرا من این همه ضرر میبینم که کوین نشست و مشغول بررسی پیشونیم شد.

کوین:زخمی نشده فقط یکم قرمز شده همین که اونم یخ بذاری روش میره.

عین بز زل بودم بهش(خیلی به خودم لطف دارم)که اونم عین بز زل زد به من(خیلی به اونم لطف دارم)

همینجوری زُل تو زُل بودیم که با صدای بلند شدن آهنگ بسیار دوف دوفی به خودمون اومدیم....بلندشدم و خاک های فرضی رو لباسم رو پاک کردم و بی توجه بهش سمت مهمونا راه افتادم.

 

با دیدن آلما که مغموم کنار میز نشسته بود...سریع و اخمو پیشش رفتم.

-چیشده آلما؟حالت خوبه؟؟

آلما با کمی مکث آروم لب زد:بهم گفت که مثل خواهرشم

گیج گفتم: چی؟؟

آلما با بغض گفت:دنیل...دنیل وقتی ازش تشکر کردم گفت که جای خواهرشم و وظیفه اش بوده بهم کمک کنه ...اون منو جای خواهرش میبینه نه چیزی دیگه ای

با تموم شدن حرفش سرش رو روی میز گذاشت و بلندبلند گریه کرد.

عصبی بودم مرتیکه الاغ..یعنی واقعا عمق عشق و احساس رو توی چشای آلما نسبت به خودش ندیده؟؟...یا شایدم دیده و با بیرحمی برای دورکردن آلما از خودش همین حرف رو زده.

با خشم زل زده بودم بهش که مشغول رقص با یه دختر بادکنکی و پرفیس و افاده بود و بلندبلند میخندید...پسره هوسباز.

با برداشتن وسایل خودم و آلما یه پیام به میشل دادم که :ما برمیگردیم خوابگاه،آلما سرش درد میکنه:؛بعد هم دست آلما رو گرفتم و از اون مهمونی کوفتی زدیم بیرون.

 

 

رمان فریب...پارت10

  • 10:37 1404/2/13
  • sungirl
رمان فریب...پارت10

مارگارت:چه خبره اینجا دخترا؟...هیچ میدونین صداتون کل خوابگاه رو برداشته...واقعاکه از تو یکی انتظار نداشتم ماهی

با تعجب نگاش کردم...خب به من چه؟

-عه مارگارت جونم به من چه ربطی داره این دیوونه های بی جنبه فیلم ترسناک نگاه میکردن 

رز سریع اخمو برگشت طرفم و گفت:اره جون خودت ما بی جنبه باشیم توچی میشی که از ترس یا میرفتی حموم یا بالکن؟؟

بی توجه بهش ،چشمامو مثل گربه شرک کردم که ناز به نظر بیام اما با جمله مارگارت ،خودم ریختم یه عینکم رو هوا موند.

مارگارت:اینجوری نکن شبیه خر میشی.

صحیح...لطف دارن ایشون به من...دخترا زدن زیر خنده که با نگاه سگی من لال شدن؛پرروهــااا...برگشتم سمت مارگارت وپوکر فیس نگاش کردم که خندید و گفت:دیگه شلوغ نکنین اگرم از دیدن فیلم ترسناک میترسین خب نبینین کسی مجبورتون نکرده.

بعدهم رفت بیرون و در رو بست...نیم ساعتی از اون ماجرا گذشته بود من ماتم گرفته رو تخت نشسته بودم و به آماده شدن دخترا برای جشن نگاه میکردم.

بوخودا که فیلمش بد ترسناک بود...اصلانااا یاد اون جن میوفتم به روح خودم میخوام بپرم بغل عزرائیل بگم "منو تنها نذار عخش دیرینه من"....پوفی از سر کلافگی کشیدم...نخیر اینجوری نمیشد...من از لحاظ روحی ضعیف و احساسی بودم و چیزای ترسناک و غمگین خیلی سریع رو من اثر میکردن و کلی طول میکشید تا دوباره درست بشم....از 14 سالگیم به بعد کلا فیلم ترسناک ندیدم بس که میترسیدم....الانم تنهایی نمیتونستم شب رو تو اتاق بمونم...از طرفی دلمم نمیخواست شب رو تنها بیرون باشم.

تنها راهم همون مهمونی دنیل بود....که اونم قبلا گفته نمیرم...اگه میزدم زیر حرفم خیلی ضایع میشد....اووووی خداااا

رز:میگم تو مطمئنی نمیخوای بیای مهمونی دنیل؟؟

با حرف رز که انگار دنیا رو داده باشن بهم حالا بهونه ای داشتم تا جواب مثبت بدم(انگار خواستگاریه)...با یه قیافه خونسرد بهش نگاه کردم و گفتم:بیام که چی بشه؟..اینم یه مهمونیه دیگه مثل همشون کسل کننده

رز:واااای نه...نگووو...دنیل همیشه بهترین مهمونیا رو ترتیب میده و اونقدر خوش میگذره که...اصلا تو بیا بد بود خودمم باهات برمیگردم خوابگاه هوووم؟

ای خودا قربونت...این همونی بود که میخواستم.

با قیافه ای به ظاهر ناراضی گفتم:قبوله ولی بد بود برمیگردیماا

رز:باشه زود برو اماده شو.

-خب حالا انگار میخوان چی بدن تو مهمونی...صبر کنین یکم.

نیم ساعتی آماده شدنم طول کشید...زیاد اهل ارایش و زرق و برق نبودم....ولی دیگه ادم بی اهمیت به تیپ و اینجور چیزا هم نبودم...میانه روی میکردم همیشه.

 

با فشردن دکمه آیفون و ورودمون به حیاط دهنم از زیبایی اون عمارت و حیاط تزئین شده، باز مونده بود.

دست آلما که اومد زیرچونم و دهنمو بست به خودم اومدم و خودمو زدم به کوچه مش قلی غضنفرخان قاجار(وجی:ایشون کین دقیقا؟؟...-یه بنده خدایی به توچه؟...وجی:بسیااار صحیح)

همینجور ایستاده بودیم که با فشرده شدن بازون توسط دست آلما بهش زل زدم که مبهوت شخصی لبخند زده بود...پاک خل شد رفتاا

برگشتم ببینم به کی زل زده که با دیدن دنیل تو اون لباس لبخند خبیثی رو لبم نشست...اهان پس خانم دلداده این یارو قزمیتن...چیه از نظر من قزمیته همینی که هست

اروم زیر گوشش لب زدم: جذاب شده نه؟؟

همینجور خیره خیره لب زد:آره

حواسش به من نبود و غرق در چشمای دنیل حرف میزد...تو افق محو شده بود لامصب(حالا از افق منظورم دنیل نیستااا)

دوباره با نیم نگاهی به دنیل که جام شراب تو دستش بود و اون یکی دستش تو جیب شلوارش مشغول فک زدن با یه یاروی دیگه بود(تیپت تو حلق آلما مرتیکه زشت)

زیر گوش الما لب زدم:میگمااا خیلی جنتلمن و خوش تیپه.

آلما:آرهـــه

زهرمار...دختر هم دخترای قدیم...ایـــش

-خیلی دوست داشتیه هاااا

آلما:آره

-اصلا دوستش داری؟

آلما:آره

با شنیدن حرفش پقی زدم زیر خنده..خاک برسر گاف داااد...ای خداا اینم رفت قاطی مرغاا

با صدای خندم به خودش اومد و وقتی فهمید چه زر گرانقدری زده چنان جیغی کشید که همه نگران برگشتن سمتمون.

آلما شوکه برای اینکه ماستمالی کنه سریع دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:آییییی قلبـــم...قلبم..درد...میکنه

مبهوت نگاش میکردم....ای ادم موزمار...چه نقشیم بازی میکنه...دنیل بدو بدو اومد سمت آلما

دنیل:خوبی؟...چت شده تو دختر؟...توکه قلبت چیزیش نبود؟

دنیل انقدر هول شده بود که تندتند عین چرخ خیاطی قرقرقرقر میکرد...خب لامصب اون فَکِت بذار یه استراحتی هم بکنه...حالا این وسط آلما ریز ریز از نگرانی و هول شدگی دنیل میخندید کلک

برای راحت بودن اون دوتا جغدعاشق سمت رز و میشل رفتم که بی خبر از عالم هستی داشتن میلومبوندن...خدایا میخواستی خلق کنی خب یه چیز خوب خلق میکردی...اخه این ناقصااا چیه تو خلق کردی..ای بابا

رمان فریب...پارت9

  • 21:13 1404/2/9
  • sungirl
رمان فریب...پارت9

همینجوری غرغرو راه میرفتم که جکسون و اکیپش از جلو اومدن.

تا به من رسیدن، جکسون خواست نمیدونم چه زری بزنه که کلافه صدام رو بلند کردم و گفتم:بخدا بخوای توهم زر مفت بزنی خودم و خودتو و این دانشگاه رو اتیش میزنم.

بعدم بدون نیم نگاهی به دهن باز و چشمای گشاد شده اش سمت کلاس راه افتادم.

دوهفته ای از اومدنم به لندن گذشته بود خداروشکر اتفاق بدی نیوفتاده بود و همه چی در امن و امان بود.

رو تختم نشسته بودم و مشغول چک کرن اینستا بودم.

آلما:میگماا بچه ها فردا تولد دنیله؛همه بچه های دانشگاه رو هم دعوت کرده..میرین؟

رز:اخ جونمی تولده تولد...تولد

پوکر داشتم نگاش میکردم که میشل هم به تایید حرف آلما سری تکون داد که یعنی اونم میره.

آلما:خب ماهی میای؟؟

کلافه نوچی کردم که صدای داد و بیدادشون بلند شد.

رز:ضدحال نزن دیگه بیابریم

-گفتم که بچه ها واقعا حوصلشو ندارم...بیخودی اصرار نکنین.

رز:مرغ تو کلی از جوجِگی پا نداشت...کاری رو نخوای انجام بدی خدا هم بیاد زمین از حرفت برنمی گردی.

با حرفش نیشم شل شد و بهش زل زدم که حرصی کوسن رو تختشو کوبید تو صورتم.

با برداشتن  یه بسته چیپس و ترکوندنش نشستیم دو هم و با فیلم دیدن خوردیمش.

حالا فیلم چی بود؟فیلم ترسناک...ماهم جوگیر چراغاروخاموش کرده بودیم و بالش به دست تو بغل همدیگه لم داده بودیم...باهربار دیدن اون موجود وحشتناک تو فیلم یه دور کل خوابگاه رو باصدای جیغمون میلرزوندیم و دوباره سوکوت میکردیم...جیغ سکوت...جیغ سکوت..جیغ سکوت

با خوردن تقه محکمی به در چنان  جیغی زدیم که ارواح شیاطینی هم کرکاشون ریخت.

وضعیت فجیعی بود...آلما که همون اول با پا لگد بلندی به گوشی زد که گوشی خورد تو دیوار...بعدم با صدای بلند تقه در با جیغ و داد بالش به دست همون در جهات مختلفی میدوییدم...از ترس مغزمون قفل شده بود...برای فرار میرفتم سمت دری که حموم بود بعد برمیگشتم سمت بالکن میرفتم..به دنبال من رز میرفت سمت حموم دوباره برمیگشت سمت بالکن..به ترتیب میشل و آلما هم همین روند رو ادامه میدادن...یعنی چهار نفر بین در بالکن و حموم دررحال رفت و امد بودیم و مدام داد میزدیم و بالش رو فرضی به هوا میکوبیدم و فوش میدادیم...با روشن شدن لامپ اتاق آلما پرید بغل میشل و گردنش رو بغل کرد و داد زد:جان ناموست ولمون کن...خوشمزه نیستیم بخدااا

من و رز هم عین این جنگجویان کوهستان بهم تکیه دادیم کوسن به دست به در نگاه کردیم..

با دیدن خانم مارگارت لحظه ای سکوت خیلی بدی همه جا رو در برگرفت...تف انقدر مایوسانه نگاه میکرد آلما از بغل میشل پایین اومد و بالشای دستمون رو، روی زمین انداختیم و به ردیف کنار هم سربه زیر ایستادیم.

 

 

 

رمان فریب...پارت8

  • 00:57 1404/2/9
  • sungirl
رمان فریب...پارت8

جرعه ای از قهوه ام نوشیدم و از پنجره کافی شاپ به هوای بارونی لندن نگاه کردم...من عاشق هوای بارونی و خود بارون بودم...و خب لندن یه جایی بود که آب و هوای سرد و بارونی داشت.

با گذاشتن فنجون خالی از قهوه ام از کافی شاپ زدم بیرون...ساعت 10ونیم صبح بود و من یه ساعت دیگه کلاس داشتم...رز و میشل رفته بودن دانشگاه و آلما هم بخاطر خستگی دیشب خواب رو به کمی قدم زدن تو این هوای خوب ترجیح داده بود.

بخاطر اتفاقات دیشب تصمیم گرفته بودم شبا یا بیرون نرم یا اگه رفتم زود به خوابگاه برگردم...از لطف خدا بود که تونسته بودم جون سالم به در ببرم.

با گرفتن یه تاکسی راهی دانشگاه شدم....امیدوار بودم امروز کوین نیاد و نبینمش...به هرحال بخاطر اتفاقات دیشب ازش کمی خجالت می کشیدم.

با ایستادن تاکسی ازش پیاده شدم و وارد دانشگاه شدم.همینجوری تو فکر بودم که چطوری تو دید کوین نباشم که باصدای جیغ لاستیکای یه ماشین و فریاد بلند آلمایی که انگار تازه رسیده بود ،نگاه ماشینی کردم که با سرعت نور نزدیکم میشد...ذهنم یاری نمی کرد و پاهام بدتر قفل زمین شده بود...با هر لحظه نزدیکتر شدن ماشین تو دلم اشهدمو میخوندم که با چنگ خوردن بلوزم از پشت و کشیده شدنم به عقب تازه از خلا ذهنیم بیرون اومدم و فهمیدم اگه دوثانیه دیرتر به عقب کشیده میشدم جمجمه ام متلاشی شده بود.

با صدای آلما که هی می پرسید خوبی سری به تایید تکون دادم...آلما بود که از بلوزم چنگ زده بود و منو به عقب کشیده بود(سخنی از نویسنده:همون تو دانشگاه خودمون درس میخوندی بهتر بود تا اینجا روزی بیست بار در خطر مرگی و عجیبه نمیمیری)

با باز شدن در راننده و پیاده شدن فردی که قصد جونم رو کرده بود اول فک کردم جکسونه اما با دیدن دنیل ،لحظه ای از ماتریکس خارج شدم...بازم این

عصبی از بیحواسی و پی در پی دیدنش جلورفتم و با کولم تخت سینش کوبیدم و بلند بلند گفتم:بـــازم تو...بازم تویی...کم مونده بود به کشتنم بدی لعنتی

دنیل دستپاچه از صدای بلندم خواست بازوم رو بگیره که با نگاه خشنم دستش رو کنار کشید...لبخندی مصلحتی زد و گفت:ببخشید..شرمندم حواسم نبود

-همین؟؟حواست نبود؟؟دو ثانیه دیرتر عقب رفته بودم الان مغزم رو کاپوت ماشینت پاشیده بود.

دنیل با حرفم نیشش باز شد:خب حالا که سالمی و مغزتم رو کاپوت ماشینم نریخته...بیخیال شو دیگه

حرصی از پررویی این بشر که نشناخته به سنگ پای قزوین گفته بود{تو برو داوش من به جات شیفتم} کولم رو کوبیدم تو سرش و با گرفتن دست آلما راهی ساختمون دانشکده شدم...پسره ی بوزینه 

این تا منو وادار به انصراف از دانشکده نکنه ول کنم نیست بس که رومخمه.

رمان فریب...پارت7

  • 18:41 1404/2/8
  • sungirl
رمان فریب...پارت7

از سوز سرما و ترس بدنم لمس شده بود...دست یکی از اون پسرا اومد سمت بازوم که وسط راه مچ دستش توسط دستی اسیر شد...نای تکون خوردن نداشتم که حتی ببینم اون کسی که شده ناجی من کیه....صدای ناله و دعوا میومد نمیدونم کی میزد یا کی میخورد...فقط میدونم دیگه کاری به من نداشتن...آروم از جام بلند شدم و بی حس با پاهای لرزون و کم جون راه رفتم....چند قدمی نرفته بودم که پای چپم به پشت پای راستم قفل شد و داشتم میوفتادم که دستی بازوم رو گرفت و کشید بالا.

از ترس اون پسرا ترسیده تقلا می کردم که محکم بغلم کرد و دم گوشم لب زد:هیــــس،آروم باش،آروم...کاریت ندارم...میخوام برسونمت خوابگاه باشه؟؟

صدای گرم و گیراش تمام سردی تنم رو از بین برد به جاش گرمایی از جنس امنیت داد....از پشت بغلم کرده بود؛ بی مکث یه دستش رو زیر زانوم و اون یکی دستش رو پشت گردنم رو گذاشت و بغلم کرد بعد هم سمت ماشینش برد....لای چشمام رو باز کردم تا حداقل قیافه ناجیم رو ببینم که از تعجب و خجالت کوپ کردم...

-تو؟...تومنو نجات دادی؟...مگه نرفته بودی؟

با نیم نگاهی گفت:چرا..ولی وقتی داشتم از عابربانک پول برمیداشتم خواستم سوار ماشینم بشم صدای جیغت رو شنیدم...اومدم دنبال صدا که تو رو اسیر اون عوضیا دیدم.

با خجالت سرم رو تو یقه لباسم قایم کردم و آروم زمزمه کردم:ممنونم...ک...کِوین

سری تکون داد و در ماشین و باز کرد و منو گذاشت رو صندلی...با نشستن پشت فرمون استارتی زد و روند تا جلوی در خوابگاه.

بعد یه ربعی جلوی خوابگاه نگه داشت و من از ماشین پیاده شدم.

با خدافظی زیرلبی که شک داشتم شنیده باشه در رو بستم و سمت خوابگاه رفتم.

خداروشکر خانم مارگارت اون لحظه اونجا نبود و منوندید که بخواد سوال جوابم کنه...البته منم جوابی واسه دیروقت برگشتنم نداشتم.

آورم در اتاق رو باز کردم...بچه ها خواب بودن...ساعت یک و نیم شب بود بایدم خواب میبودن....با برداشتن حولم سمت حموم رفتم...اون لحظه یه دوش اب گرم حالم رو بهتر میکرد.