رمان فریب

رمان فریب

رمان عاشقانه،غمگین،اجتماعی

رمان فریب...پارت20

  • 14:19 1404/2/19
  • sungirl
رمان فریب...پارت20

بی جون با چشمای نیمه باز نگام میکرد.

روی یه صخره کوچیک افتاده بود و زیر سرش پر از خون بود.

همه جمع شده بودن و رز از همون اول با دیدن افتادن آلما تو بغل میشل از هوش رفته بود.

با اومدن آمبولانس و گروه امدادونجات بالاخره بعد از گذشت ساعت های طولانی و جنب و جوش مردم آلما رو آوردن بالا و سریع با برانکارد سمت آمبولانسی که پایین کوه بود با کمک مردم بردن.

تو آمبولانس نشسته بودم و خیره چهره غرق در خون و خواب آلمایی بودم که دلداده بود و تفسیر قشنگی از عشق و سختیاش داشت.

اون نباید بمیره...مطمئنم که آلما نمیمیره...اون خودش گفت برای رسیدن به عشقش از هر سختی و رنجی، میگذره و پیروز میشه....اینم یه سختیه...مطمئنم که اون میتونه این رو هم پشت سرش بذاره.

با بردن برانکارد تو اتاق عمل ،پشت در اتاق وایسادم و از ته دلم برای شفای دوستم دعا کردم....حق اون تو این سن، مرگ نبود و نیست.

اون هنوز به عشقش نرسیده...حتی نتونست اعتراف کنه!!!وای دنیل...وای دنیل که عشق حقیقیت داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه و تو مشغول عشق بازیاتی!!!

با دیدن میشل نتونستم طاقت بیارم و بغلش کردم و زدم زیر گریه.

-نباید بمیره میشل....میگن وضعیتش بده...نمیخوام بمیره....چرا اینجوری شد میشل...چـــرا؟

میشل با هق هق ناشی از گریه شدیدش لب زد:خو...خوب میشه...مطمئن...مطمئنم

رز بعد دوساعت با خوب شدن فشارش به کمک میشل اومد و رو صندلی روبه رو نشست و مغموم نگاهم کرد.

رز:حالش چطوره؟

-خوب...خوب نیست!!سرش خیلی بد شکسته و کلی خون از دست داده...باید ببینیم بعد عملش...دکتر چی میگه؟

رز با حرفام تو بغل میشل صدای گریش رو خفه کرد.

چهار ساعتی از اومدن رز گذشته بود و هنوز با گذشت شش ساعت از شروع عمل آلما خبری از تموم شدن عمل و دکتر نبود.

رز و میشل با تکیه بهم خوابیده بودن....خسته از روز پردردسرمون روی صندلی دراز کشیدم و مثل یه جنین تو خودم جمع شدم و با خوندن کلی دعا برای خوب شدن آلما خوابیدم.

 

 

رمان فریب...پارت19

  • 17:32 1404/2/18
  • sungirl
رمان فریب...پارت19

-میشه اون پیراهن صورتی رو بدین؟

با گرفتن اون پیراهن صورتی پاستلی که عکس که گربه روش بودو حساب کردن پولش به همراه آلما از مغازه زدیم بیرون.

با رفتن پیش رز و میشل تا اخرای شب فقط گشتیم و خرید کردیم و خوش گذروندیم.

با تنی خسته و چشمای خوابالود در اتاق رو باز کردم و رفتیم تو.

بعد از یه دوش آب گرم و خوردن یه لیوان شیر داغ پریدم رو تختم...فردا تعطیل بود و با بچه ها قرار بود اول صبح بریم کوه.

ساعت رو برای 5 صبح تنظیم کردم و لـالـــاااا

 

+هوووی بلندشو...بیدار شو دیگه دیر شد.

نقی زدم و سَرمو زیر بالش بردم تا صدای جیغ جیغوی رزالین رو نشنوم.

-اه ولم کن رزالین

رز:پاشو...قرار بود بریم کوه

با شنیدن اسم کوه از جام پریدم که رز تعادلشو از دست داد و با کمر رو زمین افتاد.

رز:ای نمیری که کمرمو شکستی اه...بلندشو دیگه...آدمو کلافه میکنی بخداا

شرمنده از دیر بیدار شدن و پرت شدن رزالین رو زمین تند با یه عذرخواهی سمت سرویس بهداشتی دوییدم.

با انجام کارای مربوطه و پوشیدن لباس مناسب و برداشتن وسایل از اتاق خارج شدیم.

ساعت06:15بود و ما دقیقا ساعت هفت و نیم رو قله کوه اتراق کرده بودیم.یه عده گروهی دیگه هم دور واطرافمون بودن و از هوای عالی اینجا لذت میبردن.

-اگه گفتین تو این هوا چی میچسبه؟

رز:اخجون قهوه

-گمشو بابا چندش...هرروز هرروز قهوه میخوری؛میترکی بدبخت...نخیرم هیچی جز چـــای خوش طعم ایرونی نمی چسبه.

میشل:واو تاحالا چای ایرونی نخوردم!!

-بیا فقط مراقب باش معتادش نشی.

چنان با لذت چایی رو میخوردن که داشتم مصمم میشدم برای زدن یه چایخونه ایرونی تو لندن،والا درآمد خوبیم داره!!!

بعد خوردن چایی و تنقلات رفتیم برای گردش و بازی و ازهمه مهم تـــر عــکــس

مشغول عکس گرفتن بودیم و برای لحظه ای از همدیگه جدا شدیم و هرکی رفت یه سمتی تا عکس تکی بگیره ، با پارس سگی برگشتیم عقب و سمت آلما...آلما از سگ به شدت میترسید...یه جورایی فوبیا داشت...سگ کوچیک و بزرگ هم حالیش نبود فقط میترسید.

با دوییدن یه سگ نسبتا بزرگ سفید پشمالو سمت آلما ترسیده نگاش کردم که بی فکر و ترسیده قدمی به عقب گذاشت که پشتش یه دره بزرگ بود.

ازش دور بودم و تا دوییدم بگیرمش به شدت به سمت پایین پرت شد و جیغ بلندش تنها چیزی بود که ازش شنیدم.

رمان فریب...پارت18

  • 11:31 1404/2/18
  • sungirl
رمان فریب...پارت18

آلما:چیکارت داشت؟

نگاهی بهش انداختم و دوباره به جلو خیره شدم

-همون مزاحمتای همیشگی...نمیدونم قصدش چیه و کلافم کرده...منم امروز تهدیدش کردم که اگه بازم مزاحمم بشه از دانشگاه انصراف میدم.

آلما سریع نگام کرد و متعجب پرسید: واقعا؟...یعنی واقعا انصراف میدی؟

-آلما من یا یه حرفیو نمیزنم یا اگه بزنم بهش عمل میکنم...بابا خسته شدم...یه روز دنیل _ یه روز جکسون _ یه روز جسیکا...من اومدم اینجا مثلا تحصیل کنم نه اینکه نبرد گلادیاتور راه بندازم.

آلما: چی بگم...حق باتوعه از روزیکه اومدی یه روز آروم نداشتی.

هومی گفتم و به راهم ادامه دادم...قصد خوابگاه رفتن رو نداشتیم...میخواستیم بریم سمت یه لباس فروشی معروف که همه ازش تعریف می کنن.

نگاهی به آلما انداختم که احوالاتش مثل آسمون لندن گرفته وابری بود.

عاشقی هم بد دردیه هاا...من که دوست ندارم عاشق بشم اونم یکی مثل دنیل...متعجبم آلما که دختر عاقلیه چطوری عاشق دنیل شده.

-آلما

آلما:چیه؟

-میگم خیلی دوسش داری؟؟

فهمید منظورم چیه!!

آلما:فقط دوست داشتن نیست...عاشقشم...میمیرم براش...می پرستمش...اون دنیای منه حتی اگه خودش بی خبر باشه.

-اما آلما اون آدم وفاداری نیس...تنوع طلبه و روزی با ده ها دختر سر و کار داره...چجوری عاشقش شدی؟

آلما:قلب این چیزا رو نمیشناسه که اگه اینجوری بودو دلیل و منطق سرش میشد اسمش رو میذاشتن مغز ،نه قلب...اگه بخوای منطقی باشی هیچوقت نمیتونی لذت عشق رو بچشی...افسار قلبت هیچوقت دست خودت نیست و تا به خودت بیای رفته و دیگه هم بر نمیگرده.

-منکه جوری افسار قلبم رو بدست میگیرم که از دستم در نره...عشق و عاشقی خیلی سخته بابا

آلما:نمیتونی...قلبت جوری از دستت در میره که فکرش رو هم نمیتونی بکنی...منم یه روزی این حرفو زده بودم ولی الان ببین...اره به قول خودت عشق و عاشقی سخته ولی می ارزه...به همه چیز می ارزه...عشق یه حس مقدسه...پلیدی هارو پاک و زخمارو خوب میکنه...اینم بدون برای رسیدن به هرچیز گرانبهایی باید کلی رنج و سختی کشید....وگرنه چیزای ارزون که بهایی ندارن!!!

حرفاش درست بود ولی من نمیتونستم اینارو قبول کنم...شاید چون خودم طعم یه همچین عشقی رو نچشیده بودم.

دیگه بیخیال سوال پرسیدن شدم و با رسیدن به مغازه همه این حرفا رو سمت گوشه ای ترین جای مغزم پرت کردم و وارد مغازه شدم.

 

 

عکس شخصیت....

  • 22:51 1404/2/17
  • sungirl

عکس شخصیت هارو گذاشتم حالا خوب یا بد به بزرگی خودتون ببخشید...چون واقعا پیدا کردن یه عکس خوب که به دل بشینه سخته.

عکسای شخصیت این رمان رو واقعی از گوگل برداشتم 

برعکس، عکسای شخصیت رمان افسانه ماه آبی رو خودم با هوش مصنوعی ساختم که امروز یا فردا میذارم.

علت ساخت عکسای رمان ماه آبی اینه که شخصیتا ظاهری متفاوت دارن و خب تخیلی ان ...ضمنا عکس همه شخصیتای گروه فونیکس و پولاریس رو نذاشتم چون اسمشون رو تو رمانم نیاوردم و نخواستم که شلوغ کاری کنم...حالا بعدا اگه تو رمانم نقشی گرفتن عکساشونو میذارم

امیدوارم که هر دو رمان باب میل و سلیقتون باشه😘😉💕

 

لایک و کامنت یادتون نره💖🌹

 

رو لینک کلیک کن😊

https://uploadkon.ir/uploads/413807_25شخصیت-های-رمان-فریب-690859.pdf

رمان فریب...پارت17

  • 22:15 1404/2/15
  • sungirl
رمان فریب...پارت17

استاد:خانم رادمنش ، جناب آلن(فامیلی دنیل)کلاس من جای تقلب نیست...بفرمایید بیرون

-اما استاد...

استاد نذاشت کامل حرفم رو بزنم و تند گفت:خانم رادمنش بیرون

عصبی از کارنکرده وسایلم رو ریختم تو کولمو و با پاره کردن برگه جلوی چشم استاد،گفتم:آقای استیونز اول بهتره بشنوین بعد حکم صادر کنین...درضمن به دور از ادبه وسط حرف کسی پریدن...من اصلا حاضر نیستم زیردست آدم بی ادبی مثل شما تعلیم ببینم..بااجازه به اصطلاح استاد

با تموم شدن حرفم سریع از کلاس بیرون زدم...مرتیکه بی شخصیت واسه من صدا بلند میکنه.

سریع سمت دفتر مدیر رفتم و با حذف کلاسم با استاد استیونز به جاش کلاس آقای ژاک رو انتخاب کردم.

این اخرین کلاس امروزم بود و تو حیاط منتظر آلما قدم میزدم. با صدای مزخرف دنیل که پشت سرهم اسمم رو صدا میزد کلافه ایستادم.

با نزدیک شدنش به خودم سریع سمتش برگشتم

-بهتره دست از سرم برداری اقای آلن...من مثل دخترای دور و اطرافتون نیستم که با دیدن قیافه جذاب و ثروتتون شیفتتون بشم...من بخاطر ادمی مثل شما که کل اوقاتش رو با دختربازی میگذرونه و یه نیم نگاهی به صفحه تانخورده کتابش نمیندازه ،از کلاس بیرون شدم...اگه...تاکید میکنم جناب آلن اگه یکبار دیگه سر راهم ببینمتون از دانشگاه استعفا میدم اونم بدلیل مزاحمت های بی وقفتون...و خوب میدونین که من جزو نخبگان بین المللیم و استعفای من از این دانشگاه به ضرر خودت و خونوادت و کشورته...حالیته که؟؟

با دیدن آلما از دور سریع دستی براش تکون دادم و همراه باهاش از دانشگاه خارج شدم.

رمان فریب...پارت16

  • 18:05 1404/2/15
  • sungirl
رمان فریب...پارت16

با اومدن استاد همه دانشجوها ساکت شدند.

بعداز احوال پرسی کردن با استاد و حضورغیاب شدنمون ،استاد برگه هایی رو بینمون پخش کرد.

استاد:خب امروز ازتون یه کوییز میگیرم که ببینم چقد از مطالب کلاس قبلی یادتونه و چیا رو خودتون بلدید.

با این حرفش اعتراض بچه ها بلند شد که با نگاه خشن استاد سکوت رو به اعتراض ترجیح دادن.

خداروشکر دیشب یه بار کتاب و مطالب جلسه پیش رو مطالعه کرده بودم وگرنه گاوم زاییـــده بودااا.

با گفتن شروع کنید استاد،ریلکس شروع به نوشتن کردم.

30 تا سوال تستی و تشریحی بود و یک ونیم ساعت وقت داشتیم.

 

نگاهی به ساعت مچی دستم انداختم.یک ساعت گذشته بود و من هنوز سوال 17ام بودم...تندتند شروع کرد به نوشتن.

وقتی خواستم سوال 20ام رو بنویسم با خوردن چیزی تو سرم مکث کردم...نگاهی به پایین صندلی انداختم که تیکه کاغذ کوچیک مچاله شده ای اونجا بود...آروم برش داشتم و بازش کردم...."هی جواب سوال18 رو بگو"با خوندن این نوشته برگشتم ببینم کی این غلط رو کرده که باز از شانس بسیار زیبام با قیافه نحس و چندش دنیل روبه رو شدم...حالا قیافه جذابی داشتااا ولی از بس جلو چشمم دختر عوض کرده بود ازش چندشم میشد.

بی توجه بهش مشغول نوشتن برگم شدم که شروع کرد به پیس پیس کردن و هی هی گفتن و کاغذای کوچیک پرت کردن.

کلافه برگشتم سمتش که بگم این کارش رو تموم کنه چون خدا هم بیاد روی زمین من به این عوضی هوسباز کمک نمی کنم...میخواست بشینه جای دختربازی درس بخونه.

هنوز لب باز نکرده بودم که با صدای استاد قلبم از ترس ثانیه ای نزد.

رمان فریب...پارت15

  • 10:34 1404/2/15
  • sungirl
رمان فریب...پارت15

سرکیف از گرفتن حال جسیکا سمت کلاس بعدی رفتیم.

رز و میشل کلاسی نداشتن و برای همین رفتن خرید.

این کلاسمون مشترک بود با ترم ششمیای دانشگاه و این دومین جلسمون بود.

با آلما ردیف سوم از سمت چپ نشستیم...کلاس خیلی بزرگی بود.

مشغول گپ و گفت با آلما بودم که چشمم به در افتاد ؛ با دیدین اکیپ فونیکس حرفی که داشتم میزدم نصف موند.

آلما:چیشدی؟...ماهی با توام.

در عجب بودم اینا تو این کلاس چیکار میکنن...با یادآوری مشترک بودن کلاسمون با ترم ششمیا سریع رو کردم سمت آلما

-اینا ترم چندن؟

گیج و متعب گفت:کیا؟

کلافه از گیجیش اشاره ای به گروه فونیکس کردم.با دیدن گروه فونیکس انگار که چیز عادی باشه،برگشت و به صندلیش تکیه داد.

آلما:چرا انقدر تعجب کردی؟...گروه فونیکس هم ترم ششمین دیگه

-پس چرا جلسه پیش نبودن؟؟

آلما:من چه بدونم اخه...میخوای برم بپرسم جلسه پیش کدوم گوری بودین که ماهی خانم ندیدتون؟

-خب حالا توام...چته یه سوال کردماا

آلما:بیخیال ماهی...حوصله ندارم.

دروغ می گفت فقط بازم از دیدن دنیل کنار یه دختر دیگه حالش خراب شده بود.....چرا یِسریا به جای عشق واقعی وقتشون رو برای هوس های کوتاه مدت تلف میکنن.

نگاه آلما نامحسوس رو دنیل بود و من میدیدم آلما چطور با خنده های دنیل میخندید و بعد با دیدن حرکات عشقانه اش رو دختره قلبش هزار تیکه میشد.

 

 

رمان فریب...پارت14

  • 23:51 1404/2/14
  • sungirl
رمان فریب...پارت14

با اشاره میشل از جام بلند شدم و خیلی ریلکس بدون جلب توجه سمت جسیکا قدم برداشتم.

با نزدیکی بهش سریع جوریکه انگار پام پیچ خورده باشه ،قوطی رنگ رو روش خالی کردم و نمایشی رو زمین افتادم....با صدای جیغش از شوک توجه همه بهمون جلب شد.

خیلی عادی و مثلا هول شده سریع از رو زمین بلند شدم و قوطی رنگ بدست سمت جسیکا برگشتم

-ای واااااای...چه بد شد نه؟...شرمنده اصلا عمدی نبود

با لحن خونسردم عصبی جیغ جیغ کرد(جوجه تیغی):دختره عوضی نکبت...ببین چه بلایی سر لباسای عزیزم آوردی؟...میدونی این لباسا چقدر قیمتشه

بیخیال شونه بالا انداختم

-اوووم...نه خب عزیزم نمیدونم ...اخه منکه مثل تـــو علاف کوچه خیابون نیست که

آتیشی شد و با عربده گفت:گداگشنه کـــودن به من میگی ولگرد؟؟

سریع سمت هجوم آورد و خواست بکوبه تو صورتم که با دست راستم دستش رو تو هوا گرفتم.

-جسیکا من عمدی اینکار رو نکردم عزیزم...قوطی رنگ تاریخش گذشته بود خواستم بندازمش دور...سطل آشغالم نزدیک تو بود دیگه

با تائید دانشجوها،جسیکا حرصی از اینکه نتونسته بود ثابت کنه کارم عمدیه پا رو زمین کوبوند.

با متفرق شدن بچه ها،تند جسیکا رو سمت خودم کشیدم و با پوزخندی زیر گوشش آروم لب زدم:این به اون در جسیکا...هرکاری بکنی باید منتظر تلافی بدتر از کارت باشی...من اهل بخشش نیستم...اینو یادت باشه عزیـــزم.

با پرت کردن دستش ،تنه ای بهش زدم و از کنارش رد شدم.

رمان فریب...پارت13

  • 23:38 1404/2/14
  • sungirl
رمان فریب...پارت13

دوساعتی از برگشتنم به خوابگاه گذشته بود و من همچنان در حال برنامه ریزی برای تلافی کار جسیکا بودم.

آلما:حالال چجوری میخوای تلافی کنی؟؟

نگاهی بهش انداختم

-نمیدونم آلما...هیچی به ذهنم نمیرسه.

آلما بی تفاوت دراز کشید و گفت:پس بیخیالش شو.

اهمیتی به حرفش ندادم که کلافه سری تکون داد و روشو برگردوند و خوابید.

من بیخیالش نمیشدم...نیازی نبود کار شاخی بکنم...شاید بهترین تلافی به شیوه خودش بود...البته بهتربود جای قهوه از رنگ روغن زرد خردلی استفاده کنم...به اون پوست گندمی تیرش هم میومد....خبیث از تصور قیافه مضحکش موقع رنگی شدنش خنده ای کردم و با خیال آسوده مشغول چک کردن گوشیم شدم.

 

با گذشتن قوطی کوچیک رنگ روغن تو کیفم همراه بچه ها سمت دانشگاه راه افتادیم...امروز هوا خوب بود و چون زود راه افتاده بودیم، ترجیح دادیم کمی پیاده روی کنیم.

ربع ساعتی بعد به دانشگاه رسیدیم و من دل تو دلم نبود برای اجرای نقشم....رز و میشل هم از ماجرا میدونستن و منتظر تلافیم بودن.

بعد از دوکلاسی که گذرونده بودیم تو تریا نشسته بودیم و منتظر دختره شترمرغ بودیم.

این نبودش رومخم بود و از اینکه نقشم داشت بهم میریخت عصبی بودم.

کلافه با پام رو زمین ضرب گرفته بودم که با ورود نخاله های دانشگاه شدید کیفور شدم.

لباساش یک دست سفید بود و رنگ خردلی خوب روش خودنمایی میکرد....ایــــول

کمی صبر کردم تا جو عادی بشه ...یه ربع بعد آروم قوطی رو از کیفم بیرون آوردم و به زور درش رو کامل باز کردم.

میشل که عین خودم آدم اهل تلافی و پایه ای بود خیلی سریع گوشیش رو برداشت و شروع کرد به فیلم گرفتن.

رمان فریب...پارت12

  • 23:18 1404/2/14
  • sungirl
رمان فریب...پارت12

یه هفته ای از اون ماجرا گذشته بود و آلما بخاطر افسردگی و سرماخوردگیش یه هفته از دانشگاه مرخصی گرفته بود.

همچنان با جکسون تهدیدآمیز بهم نگاه می کردیم ولی کاری بهم نداشتیم...بالاخره اون پارتی داشت و هرگندی هم میزد اتفاقی براش نمی افتاد ولی من بدبخت میشدم.

+خسته نباشید...هفته بعد از این مبحث یه کوییز میگیرم ...آماده باشید.

با صدای استاد از فکروخیال بیرون اومدم و بابرداشتن وسایلم از کلاس بیرون زدم.

داشتم سمت تریا میرفتم تا قهوه بگیرم...هنوز سمت محل سفارش نرفته بودم که با پاشیده شدن یه قهوه نسبتا داغ رو صورت و لباسم شوکه ایستادم....لعنت

با صدای خنده دانشجوها برگشتم ببینم کدوم خری اینکار رو کرده که با قیافه نحس و بادکنکی جسیکا(دوست دختر جکسون)رو به رو شدم...دختره خـــــر با اون لبای ژل زدش که از سرش بزرگتره واسه من عین دهن اسب آبی ،دهن باز کرده قهقهه میزنه.

-ببند دهنوو..دهن آدمیزاد نیس که...دهن اسب آبیه ماشالله

با این حرفم که باصدای بلند گفتم یه لحظه همه جا سکوت شد و بعد چنان قهقه ای دانشجوها زدن که ساختمون دانشگاه میلرزید.

پوزخندی به قیافه کبود از خشم جسیکا زدم و تهدید آمیز نگاهی بهش انداختم با گفتن  "منتظر تلافیم باش" از اونجا رفتم...تو طول راه خروج نگاه های متعجب و گاها تمسخرآمیز و ریزریز خندیدنای دانشجوها آزارم میداد.

به هزار زحمت و زوری خودمو رسوندم خوابگاه و بی توجه به مارگارت سمت اتاقم رفتم...عصبی از چسبون بودن سروصورتم (دختره لعنتی تو قهوه شکر ریخته بود)در اتاق رو باز کردم و محکم بستمش که آلما از خواب پرید.

سریع بی هیچ توجهی به قیافه ترسید و شوکه آلما و سوالهای پشت سرهمش وارد حموم شدم و در رو بستم که آلما حرفش قطع شد.

تلافی میکنم...حتما تلافی میکنم...منتظرم باش جسیکا

با این حرفا و کلی نقشه کشیدن تو ذهنم مشغول دوش گرفتن شدم.