رمان فریب

رمان فریب

رمان عاشقانه،غمگین،اجتماعی

رمان فریب...پارت10

  • 10:37 1404/2/13
  • sungirl
رمان فریب...پارت10

مارگارت:چه خبره اینجا دخترا؟...هیچ میدونین صداتون کل خوابگاه رو برداشته...واقعاکه از تو یکی انتظار نداشتم ماهی

با تعجب نگاش کردم...خب به من چه؟

-عه مارگارت جونم به من چه ربطی داره این دیوونه های بی جنبه فیلم ترسناک نگاه میکردن 

رز سریع اخمو برگشت طرفم و گفت:اره جون خودت ما بی جنبه باشیم توچی میشی که از ترس یا میرفتی حموم یا بالکن؟؟

بی توجه بهش ،چشمامو مثل گربه شرک کردم که ناز به نظر بیام اما با جمله مارگارت ،خودم ریختم یه عینکم رو هوا موند.

مارگارت:اینجوری نکن شبیه خر میشی.

صحیح...لطف دارن ایشون به من...دخترا زدن زیر خنده که با نگاه سگی من لال شدن؛پرروهــااا...برگشتم سمت مارگارت وپوکر فیس نگاش کردم که خندید و گفت:دیگه شلوغ نکنین اگرم از دیدن فیلم ترسناک میترسین خب نبینین کسی مجبورتون نکرده.

بعدهم رفت بیرون و در رو بست...نیم ساعتی از اون ماجرا گذشته بود من ماتم گرفته رو تخت نشسته بودم و به آماده شدن دخترا برای جشن نگاه میکردم.

بوخودا که فیلمش بد ترسناک بود...اصلانااا یاد اون جن میوفتم به روح خودم میخوام بپرم بغل عزرائیل بگم "منو تنها نذار عخش دیرینه من"....پوفی از سر کلافگی کشیدم...نخیر اینجوری نمیشد...من از لحاظ روحی ضعیف و احساسی بودم و چیزای ترسناک و غمگین خیلی سریع رو من اثر میکردن و کلی طول میکشید تا دوباره درست بشم....از 14 سالگیم به بعد کلا فیلم ترسناک ندیدم بس که میترسیدم....الانم تنهایی نمیتونستم شب رو تو اتاق بمونم...از طرفی دلمم نمیخواست شب رو تنها بیرون باشم.

تنها راهم همون مهمونی دنیل بود....که اونم قبلا گفته نمیرم...اگه میزدم زیر حرفم خیلی ضایع میشد....اووووی خداااا

رز:میگم تو مطمئنی نمیخوای بیای مهمونی دنیل؟؟

با حرف رز که انگار دنیا رو داده باشن بهم حالا بهونه ای داشتم تا جواب مثبت بدم(انگار خواستگاریه)...با یه قیافه خونسرد بهش نگاه کردم و گفتم:بیام که چی بشه؟..اینم یه مهمونیه دیگه مثل همشون کسل کننده

رز:واااای نه...نگووو...دنیل همیشه بهترین مهمونیا رو ترتیب میده و اونقدر خوش میگذره که...اصلا تو بیا بد بود خودمم باهات برمیگردم خوابگاه هوووم؟

ای خودا قربونت...این همونی بود که میخواستم.

با قیافه ای به ظاهر ناراضی گفتم:قبوله ولی بد بود برمیگردیماا

رز:باشه زود برو اماده شو.

-خب حالا انگار میخوان چی بدن تو مهمونی...صبر کنین یکم.

نیم ساعتی آماده شدنم طول کشید...زیاد اهل ارایش و زرق و برق نبودم....ولی دیگه ادم بی اهمیت به تیپ و اینجور چیزا هم نبودم...میانه روی میکردم همیشه.

 

با فشردن دکمه آیفون و ورودمون به حیاط دهنم از زیبایی اون عمارت و حیاط تزئین شده، باز مونده بود.

دست آلما که اومد زیرچونم و دهنمو بست به خودم اومدم و خودمو زدم به کوچه مش قلی غضنفرخان قاجار(وجی:ایشون کین دقیقا؟؟...-یه بنده خدایی به توچه؟...وجی:بسیااار صحیح)

همینجور ایستاده بودیم که با فشرده شدن بازون توسط دست آلما بهش زل زدم که مبهوت شخصی لبخند زده بود...پاک خل شد رفتاا

برگشتم ببینم به کی زل زده که با دیدن دنیل تو اون لباس لبخند خبیثی رو لبم نشست...اهان پس خانم دلداده این یارو قزمیتن...چیه از نظر من قزمیته همینی که هست

اروم زیر گوشش لب زدم: جذاب شده نه؟؟

همینجور خیره خیره لب زد:آره

حواسش به من نبود و غرق در چشمای دنیل حرف میزد...تو افق محو شده بود لامصب(حالا از افق منظورم دنیل نیستااا)

دوباره با نیم نگاهی به دنیل که جام شراب تو دستش بود و اون یکی دستش تو جیب شلوارش مشغول فک زدن با یه یاروی دیگه بود(تیپت تو حلق آلما مرتیکه زشت)

زیر گوش الما لب زدم:میگمااا خیلی جنتلمن و خوش تیپه.

آلما:آرهـــه

زهرمار...دختر هم دخترای قدیم...ایـــش

-خیلی دوست داشتیه هاااا

آلما:آره

-اصلا دوستش داری؟

آلما:آره

با شنیدن حرفش پقی زدم زیر خنده..خاک برسر گاف داااد...ای خداا اینم رفت قاطی مرغاا

با صدای خندم به خودش اومد و وقتی فهمید چه زر گرانقدری زده چنان جیغی کشید که همه نگران برگشتن سمتمون.

آلما شوکه برای اینکه ماستمالی کنه سریع دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:آییییی قلبـــم...قلبم..درد...میکنه

مبهوت نگاش میکردم....ای ادم موزمار...چه نقشیم بازی میکنه...دنیل بدو بدو اومد سمت آلما

دنیل:خوبی؟...چت شده تو دختر؟...توکه قلبت چیزیش نبود؟

دنیل انقدر هول شده بود که تندتند عین چرخ خیاطی قرقرقرقر میکرد...خب لامصب اون فَکِت بذار یه استراحتی هم بکنه...حالا این وسط آلما ریز ریز از نگرانی و هول شدگی دنیل میخندید کلک

برای راحت بودن اون دوتا جغدعاشق سمت رز و میشل رفتم که بی خبر از عالم هستی داشتن میلومبوندن...خدایا میخواستی خلق کنی خب یه چیز خوب خلق میکردی...اخه این ناقصااا چیه تو خلق کردی..ای بابا

رمان فریب...پارت9

  • 21:13 1404/2/9
  • sungirl
رمان فریب...پارت9

همینجوری غرغرو راه میرفتم که جکسون و اکیپش از جلو اومدن.

تا به من رسیدن، جکسون خواست نمیدونم چه زری بزنه که کلافه صدام رو بلند کردم و گفتم:بخدا بخوای توهم زر مفت بزنی خودم و خودتو و این دانشگاه رو اتیش میزنم.

بعدم بدون نیم نگاهی به دهن باز و چشمای گشاد شده اش سمت کلاس راه افتادم.

دوهفته ای از اومدنم به لندن گذشته بود خداروشکر اتفاق بدی نیوفتاده بود و همه چی در امن و امان بود.

رو تختم نشسته بودم و مشغول چک کرن اینستا بودم.

آلما:میگماا بچه ها فردا تولد دنیله؛همه بچه های دانشگاه رو هم دعوت کرده..میرین؟

رز:اخ جونمی تولده تولد...تولد

پوکر داشتم نگاش میکردم که میشل هم به تایید حرف آلما سری تکون داد که یعنی اونم میره.

آلما:خب ماهی میای؟؟

کلافه نوچی کردم که صدای داد و بیدادشون بلند شد.

رز:ضدحال نزن دیگه بیابریم

-گفتم که بچه ها واقعا حوصلشو ندارم...بیخودی اصرار نکنین.

رز:مرغ تو کلی از جوجِگی پا نداشت...کاری رو نخوای انجام بدی خدا هم بیاد زمین از حرفت برنمی گردی.

با حرفش نیشم شل شد و بهش زل زدم که حرصی کوسن رو تختشو کوبید تو صورتم.

با برداشتن  یه بسته چیپس و ترکوندنش نشستیم دو هم و با فیلم دیدن خوردیمش.

حالا فیلم چی بود؟فیلم ترسناک...ماهم جوگیر چراغاروخاموش کرده بودیم و بالش به دست تو بغل همدیگه لم داده بودیم...باهربار دیدن اون موجود وحشتناک تو فیلم یه دور کل خوابگاه رو باصدای جیغمون میلرزوندیم و دوباره سوکوت میکردیم...جیغ سکوت...جیغ سکوت..جیغ سکوت

با خوردن تقه محکمی به در چنان  جیغی زدیم که ارواح شیاطینی هم کرکاشون ریخت.

وضعیت فجیعی بود...آلما که همون اول با پا لگد بلندی به گوشی زد که گوشی خورد تو دیوار...بعدم با صدای بلند تقه در با جیغ و داد بالش به دست همون در جهات مختلفی میدوییدم...از ترس مغزمون قفل شده بود...برای فرار میرفتم سمت دری که حموم بود بعد برمیگشتم سمت بالکن میرفتم..به دنبال من رز میرفت سمت حموم دوباره برمیگشت سمت بالکن..به ترتیب میشل و آلما هم همین روند رو ادامه میدادن...یعنی چهار نفر بین در بالکن و حموم دررحال رفت و امد بودیم و مدام داد میزدیم و بالش رو فرضی به هوا میکوبیدم و فوش میدادیم...با روشن شدن لامپ اتاق آلما پرید بغل میشل و گردنش رو بغل کرد و داد زد:جان ناموست ولمون کن...خوشمزه نیستیم بخدااا

من و رز هم عین این جنگجویان کوهستان بهم تکیه دادیم کوسن به دست به در نگاه کردیم..

با دیدن خانم مارگارت لحظه ای سکوت خیلی بدی همه جا رو در برگرفت...تف انقدر مایوسانه نگاه میکرد آلما از بغل میشل پایین اومد و بالشای دستمون رو، روی زمین انداختیم و به ردیف کنار هم سربه زیر ایستادیم.

 

 

 

رمان فریب...پارت8

  • 00:57 1404/2/9
  • sungirl
رمان فریب...پارت8

جرعه ای از قهوه ام نوشیدم و از پنجره کافی شاپ به هوای بارونی لندن نگاه کردم...من عاشق هوای بارونی و خود بارون بودم...و خب لندن یه جایی بود که آب و هوای سرد و بارونی داشت.

با گذاشتن فنجون خالی از قهوه ام از کافی شاپ زدم بیرون...ساعت 10ونیم صبح بود و من یه ساعت دیگه کلاس داشتم...رز و میشل رفته بودن دانشگاه و آلما هم بخاطر خستگی دیشب خواب رو به کمی قدم زدن تو این هوای خوب ترجیح داده بود.

بخاطر اتفاقات دیشب تصمیم گرفته بودم شبا یا بیرون نرم یا اگه رفتم زود به خوابگاه برگردم...از لطف خدا بود که تونسته بودم جون سالم به در ببرم.

با گرفتن یه تاکسی راهی دانشگاه شدم....امیدوار بودم امروز کوین نیاد و نبینمش...به هرحال بخاطر اتفاقات دیشب ازش کمی خجالت می کشیدم.

با ایستادن تاکسی ازش پیاده شدم و وارد دانشگاه شدم.همینجوری تو فکر بودم که چطوری تو دید کوین نباشم که باصدای جیغ لاستیکای یه ماشین و فریاد بلند آلمایی که انگار تازه رسیده بود ،نگاه ماشینی کردم که با سرعت نور نزدیکم میشد...ذهنم یاری نمی کرد و پاهام بدتر قفل زمین شده بود...با هر لحظه نزدیکتر شدن ماشین تو دلم اشهدمو میخوندم که با چنگ خوردن بلوزم از پشت و کشیده شدنم به عقب تازه از خلا ذهنیم بیرون اومدم و فهمیدم اگه دوثانیه دیرتر به عقب کشیده میشدم جمجمه ام متلاشی شده بود.

با صدای آلما که هی می پرسید خوبی سری به تایید تکون دادم...آلما بود که از بلوزم چنگ زده بود و منو به عقب کشیده بود(سخنی از نویسنده:همون تو دانشگاه خودمون درس میخوندی بهتر بود تا اینجا روزی بیست بار در خطر مرگی و عجیبه نمیمیری)

با باز شدن در راننده و پیاده شدن فردی که قصد جونم رو کرده بود اول فک کردم جکسونه اما با دیدن دنیل ،لحظه ای از ماتریکس خارج شدم...بازم این

عصبی از بیحواسی و پی در پی دیدنش جلورفتم و با کولم تخت سینش کوبیدم و بلند بلند گفتم:بـــازم تو...بازم تویی...کم مونده بود به کشتنم بدی لعنتی

دنیل دستپاچه از صدای بلندم خواست بازوم رو بگیره که با نگاه خشنم دستش رو کنار کشید...لبخندی مصلحتی زد و گفت:ببخشید..شرمندم حواسم نبود

-همین؟؟حواست نبود؟؟دو ثانیه دیرتر عقب رفته بودم الان مغزم رو کاپوت ماشینت پاشیده بود.

دنیل با حرفم نیشش باز شد:خب حالا که سالمی و مغزتم رو کاپوت ماشینم نریخته...بیخیال شو دیگه

حرصی از پررویی این بشر که نشناخته به سنگ پای قزوین گفته بود{تو برو داوش من به جات شیفتم} کولم رو کوبیدم تو سرش و با گرفتن دست آلما راهی ساختمون دانشکده شدم...پسره ی بوزینه 

این تا منو وادار به انصراف از دانشکده نکنه ول کنم نیست بس که رومخمه.

رمان فریب...پارت7

  • 18:41 1404/2/8
  • sungirl
رمان فریب...پارت7

از سوز سرما و ترس بدنم لمس شده بود...دست یکی از اون پسرا اومد سمت بازوم که وسط راه مچ دستش توسط دستی اسیر شد...نای تکون خوردن نداشتم که حتی ببینم اون کسی که شده ناجی من کیه....صدای ناله و دعوا میومد نمیدونم کی میزد یا کی میخورد...فقط میدونم دیگه کاری به من نداشتن...آروم از جام بلند شدم و بی حس با پاهای لرزون و کم جون راه رفتم....چند قدمی نرفته بودم که پای چپم به پشت پای راستم قفل شد و داشتم میوفتادم که دستی بازوم رو گرفت و کشید بالا.

از ترس اون پسرا ترسیده تقلا می کردم که محکم بغلم کرد و دم گوشم لب زد:هیــــس،آروم باش،آروم...کاریت ندارم...میخوام برسونمت خوابگاه باشه؟؟

صدای گرم و گیراش تمام سردی تنم رو از بین برد به جاش گرمایی از جنس امنیت داد....از پشت بغلم کرده بود؛ بی مکث یه دستش رو زیر زانوم و اون یکی دستش رو پشت گردنم رو گذاشت و بغلم کرد بعد هم سمت ماشینش برد....لای چشمام رو باز کردم تا حداقل قیافه ناجیم رو ببینم که از تعجب و خجالت کوپ کردم...

-تو؟...تومنو نجات دادی؟...مگه نرفته بودی؟

با نیم نگاهی گفت:چرا..ولی وقتی داشتم از عابربانک پول برمیداشتم خواستم سوار ماشینم بشم صدای جیغت رو شنیدم...اومدم دنبال صدا که تو رو اسیر اون عوضیا دیدم.

با خجالت سرم رو تو یقه لباسم قایم کردم و آروم زمزمه کردم:ممنونم...ک...کِوین

سری تکون داد و در ماشین و باز کرد و منو گذاشت رو صندلی...با نشستن پشت فرمون استارتی زد و روند تا جلوی در خوابگاه.

بعد یه ربعی جلوی خوابگاه نگه داشت و من از ماشین پیاده شدم.

با خدافظی زیرلبی که شک داشتم شنیده باشه در رو بستم و سمت خوابگاه رفتم.

خداروشکر خانم مارگارت اون لحظه اونجا نبود و منوندید که بخواد سوال جوابم کنه...البته منم جوابی واسه دیروقت برگشتنم نداشتم.

آورم در اتاق رو باز کردم...بچه ها خواب بودن...ساعت یک و نیم شب بود بایدم خواب میبودن....با برداشتن حولم سمت حموم رفتم...اون لحظه یه دوش اب گرم حالم رو بهتر میکرد.

رمان فریب...پارت6

  • 01:55 1404/2/8
  • sungirl
رمان فریب...پارت6

=میگم بده من اون رژلبووووو....اوووی باتوام

+نمیدم نمیدم...توام هیچ غلطی نمیتونی بکنی

=من نمیتونم؟؟بذار الان حالیت میکنم.....قودااااا

+ااااای ولم کن روانی....ول کن کندی موهامـــو

پوکر فیس از گیس و گیس کشی میشِل و رزالین سمت آلما برگشتم که دیدم باتاسف سری برای اون دوتا مخلوق ذلیل شده تکون داد.

اندازه بچه دوساله عقل تو کلشون نیست

نفسی چاق کردم و بلند داد زدم:بابــــا دیر شد اه 

با صدای بلندم دست از دعوا برداشتن و سریع برای جلوگیری از عربده بعدیم رفتن حاضر بشن.

پوووف حتما باید زور بالا سرشون باشه تا یه کاری رو انجام بدن.

 

با حساب کردن پول تاکسی سمت رستوران رفتیم.

از طبقه بالا میز رزرو کرده بودیم... امشب شام رو مهمون میشل بودیم و بخاطر وضع مالی به شدت توپشون مارو به یکی از بهترین رستوران لندن آورده بود.

با سفارش غذا گوشیم رو برداشتم و وارد تلگرام شدم..یه ربعی مشغول چت با ماهان بودم که غذامون رو آوردن.

با صدای پیس پیس یه نفر متعجب سر بلند کردم که دیدم دخترا مشغول صحبت باهمدیگه ان...بی اهمیت خواستم یه قاشق برنج دهنم بذارم که باز صدای پیس پیس اومد.

کلافه قاشق رو روی بشقابم گذاشتم و سری به اطراف چرخوندم.

با دیدن دنیل که به سمتم متمایل شده بود و لبخند شیطونی به لب داشت از تعجب دهنم باز شد.(خدایا باید حتما برم چیز بخورم ولم کنی...اصلا منو بکش راحتم کن...یه بار تصادفی من از این کارای منکراتی دیدم...بابا جدوابادم رو سوزوندی دیگه)

با صدای دنیل به خودم اومدم وگیج پرسیدم:هن؟

دنیل:میگم دهنت رو ببند پشه نره توش

عصبی نگاش کردم که زود گفت:باشه حالا خشن نشو

-چی میخوای؟

دنیل:چیزی نمیخوام فقط خواستم عرض ادبی بکنم همین.

-عرض ادب کردی حالا شامت رو بخور.سرد شد.

بعد هم بی اهمیت بهش چرخیدم و مشغول غذام شدم.

 

با حساب کردن پول غذا و انعامی که میشل به گارسون داد از رستوران زدیم بیرون...هرچی منتظر تاکسی شدیم اما گیرمون نیومد که نیومد...دیروقت بود و خیابون معروف و گرونی مثل این خیابون خلوت بود.

کلافه از صبر زیاد سمت میشل برگشتم که نگاهم به دنیل و رفقاش افتاد...سریع چشم برگردوندم که نگاهم رو نبینه اما از اونجایی که بنده بسیاااار ادم خوش شانسی هستم ،نگاهم رو دید و با لبخند کجی مارو به دوستاش نشون دادو دسته جمعی سمتمون اومدن.(با چسب چینی بهم چسبیدن لامصبا)

برام سوال بود چرا این یارون عین کنه میمونه اما خب جوابی هم نداشتم

میشل:عه سلام...شما اینجا چیکار میکنین؟؟

جیمز:دیدیم نرفتین و تاکسی گیرتون نیومده گفتیم بیایم برسونیمتون.

میشل:وااای دمت گرم جیمز

متعجب نگاهشون می کردم که آلما دم گوشم گفت:جیمز دوست صمیمی مایکل برادر میشل هم هست.

سری به نشونه تائید تکون دادم و بهشون نگاه کردم.

جیمز:خب ما سه تا ماشینیم...منو لوکاس که باهم میریم و کوین که هیچ...میمونه دنیل میتونین با دنیل برین...مشکلی که نیس دنیل؟

دنیل با لبخند نگاهی به من انداخت و سمت جیمز گفت:مشکلی نیست...نظرشما چیه دخترا؟؟

میشل و رز که ازبس پرخوری کرده بودن و نای ایستادن نداشتن سریع قبول کردن و سمت ماشین رفتن.

آلما هم با کلی سرخ سفیدشدن که برام عجیب بود ضربه ای به بازوم زد و گفت :بیا بریم

از خستگی رو به موت بودم ولی حاضر نبودم ثانیه ای دنیل رو تحمل کنم اونم با اون لبخنداش.

با گفتن "شمابرید من خودم میام" خواستم از جمع دور شم که لوکاس گفت:نصفه شبه و خطرناک...بهتر نیست با ماشین دنیل برید؟

-نه هوا خوبه میخوام کمی قدم بزنم خوابگاه هم انچنان دور نیس(اره جون خودت)

آلما نالید:بابا بیا بریم دیگه خسته میشی 

-نه! گفتم که خودم میام

بعد هم بدون اجازه دادن بهشون سریع با خدافظی کوتاهی از اونجا دور شدم و اهمیتی هم به قیافه مبهوت و نالان دنیل ندادم.

با صدای دور شدن ماشینا نگاهی به عقب انداختم همشون رفته بودنو رستوران هم تعطیل کرده بود...حالا همه جا خلوت و تاریک بود.

با سوز سرما دستامو زیر بغلم قفل کردم و سمت خوابگاه راه افتادم...به غلط کردن افتاده بودم...اخه ابله حالا مثلا یه ذره دنیل رو تحمل میکردی الان رو تختت راحت لم داده بودی..انگار دنیل میخواست جلو دخترا قورتش بده...به سرزنش خودم مشغول بودم که باصدای بوقی از جا پریدم با دیدن یه بنز قرمز و پسرای مست توش سریع روم رو برگردوندم و قدم هام رو تندتر کردم.

+هیییی خوشگله وایسا

=وایسا...جووون چه اندامی داری باربی

*وایسا قول میدمم شب خوبی برات رقم بزنیم جیگر

با صداشون و قهقهه های مستانشون ترسیده مثل جت راه میرفتم.با پیچیدن ماشینشون به جلوم ،سد راهم شدن...با پیاده شدنشون از ماشین همزمان روح منم از تنم خارج شد.

رنگم پریده بود و از ترس فلج شده بودم.

دوبرابر من قد و هیکل داشتن و سه نفر بودن.هرچقدرم رزمی کار بودم اما از ترس کاری نمیتونستم بکنم.

با نشستن دستی رو باسنم از شوک خارج شدم و جیغ بلندی زدم.

-ولم کن...توروخدا...من اینکاره نیستم...ولمممم کن

تقلا برای رهایی از دستشون میکردم و باهربار لمس نقطه ای از بدنم به دستشون صدای جیغم بلندتر میشد.

با کشیده شدنم سمت ماشین برای لحظه ای چشمام سیاهی رفت و روی زمین افتادم.

 

رمان فریب...پارت5

  • 09:21 1404/2/7
  • sungirl
رمان فریب...پارت5

کل روزم با کلافگی از پچ پچ و نگاهای زیرچشمی بچه های دانشکده گذشته بود.

خسته با تموم شدن اخرین کلاسم به همراه بچه ها راهی خوابگاه شدم.

هنوز کامل از دانشگاه خارج نشده بودیم که دست تو کیفم کردم و فهمیدم...ای داد بیداد...گوشیم نیست

سریع رو به بچه ها گفتم:شما برین من گوشیم جا مونده،برم بردارم..تو خوابگاه میبینمتون فعلا

با تموم شدن حرفم و یه خدافظی سریع ،سمت ساختمون دانشکده پا تند کردم.تند تند میدوییدم و حواسم بود که به کسی تنه نزنم.

نمیدونم چی شد یه لحظه بند شل کفشم باز شد و رفت زیرپام...داشتم میوفتادم که سریع دستی دور کمرم حلقه شد و منو کشید بالا.

نفسی بلند از نخوردنم رو زمین کشیدم و برگشتم تا از ناجیم تشکر کنم که با دیدن همونی که تو سالن داشت کارای منکراتی میکرد لبخند رو لبم ماسید.(خدایا حالا من یه بار اینو حین لب گرفتن دیدم..بابا بیخیال شو)

با تشکر زیرلبی سرم رو برگردوندم برم که سریع بازوم رو گرفت و سمت خودش برگردوند.

شوکه از کارش سریع رو دستش کوبیدم که دستش رو برداشت:دفعه آخرت باشه به من دست میزنیاااا

خودش که کنارم بودبا سه تا پسر دیگه که اونطرف تماشاگر ما بود(انگار فیلم سینماییه)از حرکتم شوکه شده بودن.

بی اهمیت بهشون سمت یونی رفتم.با برداشتن گوشیم از کلاس بیرون زدم و بالاخره بعد از کلی راه رفتن به خوابگاه رسیدم

-سلام من اومدممم

رز:خوش اومدی..گوشیت رو برداشتی؟

-اره...راستی بگین چی شده؟؟

مشیل ترسیده لب زد:باز فک کیو آوردی پایین؟؟همین اولین روز زدی فک دونفر رو شکستی

دستی روهوا براش تکون دادم: نه بابا این سری دستش رو آوردم پایین

میشل ناله وار گفت:دستش؟؟دست جکسون؟؟

گیج سمتش برگشتم و پرسیدم:جکسون؟؟اون کیه دیه؟؟

رز کلافه نالید:همونی که زدی اولین نفر فکش رو شکستی دیگه

با یادآوری همون پسری که از بازوم گرفت و پرتم کرد زمین حرصی شدم:حقش بود مرتیکه پفیوز واسه من صدا گنده میکنه نمی گه میزنم از عمو به عمه ارتقاش میدمااا

آلما:حالا به اعصاب خودت مسلط باش بگو باز کیو زدی؟

-کسی رو نزدم فقط....

بعد هم شروع کردم ماجرای زمین خوردم تا آخرش رو توضیح دادم

رز:گاااوت زایید

-وااا چرا؟

رز:بابا لامصب همین روز اول با هر دو گروه درافتادی بعد میگی چرا؟

بی تفاوت قری به گردنم دادم و گفتم:بیخیال شو..خوب میدونی اگه کاری به کارم نداشتن منم درگیر نمیشدم...مقصرمن نیستم خود نکبتشونن

میشل:بگذریم بهتره همگی امروز رو فراموش کنیم...بعد هم زیر لب خیلی آروم زمزمه کرد:البته فک نکنم اونا فراموش کنن

کنجکاو سمت دخترا برگشتم و گفتم:بچه ها میشه یه بیو از اعضای این دو گروه بهم بدین...واقعا هنگ کردم

رز زود تند سریع ،چنان که انگار میخواد قصه شنگول منگول رو بگه پرید رو زمین نشست و دستاشو بهم کوبید و گفت:خب خب...رسیدیم به بخش مورد علاقه من....همونطور که فهمیدی دانشگاه دوتا اکیپ قلدر داره که خب هیچکدومشونم خوب نیستن ولی اکیپ اولی به نسبت دومی آزارش کمتره یعنی بیهوده کرم ریزی نمی کنه.گروه اول اسم اکیپشون رو "فونیکس" گذاشتن و گروه دومی هم "پولاریس :ستاره قطبی" هستش...حالا اعضای گروه فونیکش میشن کوین،دنیل،جیمز،لوکاس با دوست دختراشون یعنی اگنس،امیلی،سوفی،بنیتا(پارتنر ها رو به ترتیب اسم گفتم که قاطی نکنید مثلا پارتنر کوین:اگنسه ....)...اعضای گروه دوم هم از جکسون و پیتر و نیتِن تا جسیکا و مایا و کاترین،6 نفر میشن.

با دیدن عکساشون از تو سایت دانشکده که آلما نشونم داد،تونستم دقیق تر بفهمم کی به کیه!!

بعد از کلی حرف زدن و مسخره بازی درآوردن،یه لیوان آب خنک خوردم با خستگی خودم رو روی تخت پرت کردم تا موقع شام یه استراحت توپ بکنم.

با فکر کردن به اتفاقات امروز مغزم دستور خاموشی صادر کرد و چشمام روی هم افتاد.

 

رمان فریب...پارت4

  • 00:54 1404/2/7
  • sungirl
رمان فریب...پارت4

با خسته نباشید استاد وسایلم رو جمع کردم و همراه آلما از کلاس بیرون زدم.

باهم سمت سالن غذاخوری رفتیم.

با انتخاب یه میز 4نفره دورش نشستیم و منتظر رز و میشل شدیم.

بعد ربع ساعتی بالاخره اومدن و میشل از همونجا سفارش غذا داد و اومد.

مشغول بگوبخند بودیم که درب سالن باز شد و یه اکیپ 8نفره وارد شد...چهار تا دختر و چهارتاپسر بودن.

لامصب یکی از یکی جیگرتر و خوشگل تر....سوالی سمت میشل برگشتم و پرسیدم:اونا کی بودن؟؟

میشل لبخندی زد و جواب داد:خب باید بدونی این دانشگاه دوتا اکیپ قلدر داره که یک به یک اعضاشون بچه پولدارن.این اکیپی که دیدی زیاد کاری به کار بچه ها ندارن ولی اگه کسی باهاشون دربیوفته خیلی بد میبینه...اکیپ دومی که هنوز نیومدن شش نفرن و همه یه گوشه چشمی از آزارشون دیدن بس که شر و مزخرفن.

کلا سعی کن با اعضای هیچکدوم از این دو گروه درنیوفتی.

با تکون سرم مشغول خوردن غذایی شدم که آورده بودن...آدمی نبودم که برای خودم الکی الکی دردسر درست کنم...من اینجا برای تحصیل اومده بودم نه بازیگوشی!

نیم نگاهی به میز کناریمون که همون گروه اولی نشسته بودن،انداختم که با دیدن یه صحنه سریع روم رو برگردوندم سمت میشل که بی تفاوت غذا میخورد...لعنتی اخه مگه سالن غذاخوری جای لب گرفتنه اه ...چندش حال بهم زن

نگاهی به آلما انداختم سخت مشغول فکر بود و حواسش اطراف نبود.

لیوان نوشابم رو برداشتم و کمی ازش نوشیدم هنوز از لبم فاصله نگرفته بود که با ضربه ای که از پشت به صندلیم خورد کمی از نوشیدنی روی لباس سفیدم ریخت...ای خدااا

من خیلی رو تمیزی حساس بودم حالا یه یابویی گند زده بود به لباسم..

صدای زمختی پسری از پشت سرم بلند شد که نگاه همه حتی افراد میزکناریمون به سمت ما برگشت.

بچه ها ترسیده بودن ،صدایی از کسی درنمیومد.

+هــــــی مگه کرین؟بلند شین بینم اینجا میز ماس.

برگشتم عقب و نگاهم خیره افرادی شد که غرور و تکبر کاذب ازشون میبارید.

ملایم لب زدم:اقای محترم این میز چهارنفرس و شما شش نفرین جاتون نمیشه که ما بخواییم بلند شیم.

با این حرفم با دست محکم روی میز زد و بلند داد زد: دِ میگم بلندشو...به توچه که جا میشیم یانه...چطوری جرئت میکنی اینجوری با من حرف بزنی،هااااان؟

متنفرم بودم کسی جلوی جمع سرم داد بزنه...من زودجوش بودم و الان به سختی خودم رو کنترل کرده بودم تا چیزی بارش نکنم

باز با ملایمت حرف زدم:اقای محترم این میز برای شما.........

هنوز حرفم کامل تموم نشده بود که محکم از بازوم گرفت و از رو صندلی بلندم کرد و پرتم کرد روی زمین...با خوردن به زمین از کمرم تا گردنم ستون فقراتم تیر کشید...

کولم رو پرت کرد که خورد به سرم و صدای خنده و قهقهه چند نفری بلندشد.

عصبی از کثیف شدن لباسم...درد کمرم...ضایع شدنم...بلند شدم و بند کولم رو دور دستم پیچیدم و سمت اون اشغالی که میخواست رو صندلیم بشینه رفتم...پشتش به من بود و ندید...کوله رو بالا بردم و محکم کوبیدم رو سرش که صدای هین و جیغ چند نفری بلند شد.

پسره عصبی برگشت سمتم که مجال ندادم و با یک چرخش پای چپم رو بالا آوردم و کوبیدم تو فکش که از شدت ضربه رو زمین افتاد.

یکی از رفیقاش اومد سمتم که سریع با تکیه به میز کناریمون از کمر به پشت خم شدم با پای راستم کوبیدم زیر چونش که ناله وار رو زمین نشست.

سریع با برداشتن چاقو از بشقاب همون پسره که لب میگرفت ، پریدم عقب و حرصی به سمت همون پسر قلدر غریدم:من ماهتیسام..اسمم خوب یادت باشه که بفهمی من مثل بقیه بچه ها از بازوی تزریقی ،هیکل بادکنکی و صدای نکره ات نمیترسم...برعکس وحشی میشم برای دریدنت؛ سری بعد نبینم به پروپام بپیچی که چنان پرپرت میکنم یادت بره مامانت کی زاییدت...بچه سوسول فک کرده خبریه

بعد هم جلوی چشمای بهت زده همه کولم رو برداشتم از سالن زدم بیرون.....رسما گندخورده بود به روزم

رمان فریب...پارت3

  • 18:54 1404/2/6
  • sungirl
رمان فریب...پارت3

باصدای جیغ جیغ و تکونای محکم کسی کلافه لحاف رو از سرم زدم کنار و بلند داد زدم:

-بابا ولم کنیــــــن اه

یهو همه جا تو سکوت بدی فرو رفت...مشکوک یه چشمم رو باز کردم که با دیدن یه دخترمو خرمایی، سیخ نشستم که از این حرکتم چند قدم اونورتر نشست.

با تعجب نگاش میکردم که کم کم مغزم لود شد و بلـــه....تازه فهمیدم کجام و اینا کین!!

با چرخش سرم اول به بالا که یه دختر مومشکی از تخت بالاییم آویزون بود، چرخید؛ بعداز اون نگاهم به یه دختری که قسمت پایینی تخت دوطبقه کناریم نشسته بود ،افتاد.

با گفتم یه صبح بخیر ازجانب من،یخشون که از قبل آب شدهه بود، شروع کردن حرف زدن.

اول از همه دختر روبه روییم که معلوم بود دختر پرچونه ایه شروع کرد حرف زدن:

+سلاااام..من رزالین هستم...20 سالمه و دانشجوی موسیقی ام وووو اهاااا اهل برلین آلمان هم هستم...و خب ایشونی که می بینی(به همون دختر اویزون از تخت بالایی اشاره کرد...لامصب گردنش درد نگرفت؟؟) اسمش آلماست و 21 سالشه و اهل استانبول ترکیه اس ،اوووم دانشجوی ترم سوم پزشکیه....میمیونه نفرسوم (همون دختر کناریم)که خب اسمش میشل و 20 سالشه و با من هم رشتس؛یه دادش هم به اسم مایکل داره که اونم دانشجوی مهندسی مکانیکه و هردو اهل تورنتو کانادا هستن....و خب میمونی توکه خودت باید بگی!!

نفسی تازه کردم :خب اولا از آشناییتون خیلی خوشحالم...منم ماهتیساهستم ولی میتونین ماهی صدام کنین...اوووم 21 سالمه و دانشجوی ترم سوم پزشکی ام...که فک کنم با آلما همکلاسی باشم...اهااان اهل تهران از ایرانم

با اظهار خوشحالی از آشناییمون بلند شدم و سمت سرویس بهداشتی رفتم.

با انجام کارای مربوطه و خوردن یه صبحونه کوچیک دخملونه سریع شروع کردم حاضر شدن که صدای آلارم گوشیم بلند شد.

سمت گوشیم رفتم و آلارم رو خاموش کردم...فک نکنم از این به بعد نیازم بشه به قول میشل رزالین خودش یه پا آلارمه.

دخترای بسیار خونگرم و خاکی ای بودن!!

با تشر آلما سریع سمت لباسام رفتم و با پوشیدن یه ست سفید و از روش ژاکت بنفش رنگم که با کتونیم ست بود،سمت میزارایش رفتم و کمی ریمل و با برق لب صورتی زدم و با ادکلن یه دوش کامل گرفتم.

با برداشتن کولم و گوشیم و کلید اتاق به همراه بچه هااز اتاق خارج شدم.

تو راه شروع کرده بودیم راجب تایمای هماهنگ کلاسامون صحبت میکردیم که فقط دو سه تا کلاسمون ساعتش هماهنگ نبود.

من وآلما بیشتر باهم مچ شده بودیم و میشل و رزالینم باهم.

هوای لندن سرد شده بود ولی نه اونقدر که قندیل بزنیم^-^

با این حال با خریدن یه قهوه گرم از کنار کافه نزدیک دانشگاه سریع پاتند کردیم سمت یونی

نیم ساعت تا شروع کلاسامون مونده بود....هیجان خاصی برای شروع سال تحصیلی جدید تویه جای جدید و با ادمای جدید داشتم.

با ورودمون به سالن گرم دانشگاه نگاه یکی دونفر سمتمون برگشت که اونم عادی شد(چیه انتظار نداشته باشید که همه با دیدنم شیفته و مجذوبم بشن...از شانس من همچین خبرایی نیست)

با تموم شدن قهوه هامون از میشل و رزالین خدافظی کردیم و با آلما سمت اولین کلاسمون راه افتادیم.

آلما شماره کلاس و اسم استاد و درس کلاس اولمون رو میدونست و این ،کار رو برای من راحت کرد.

کلاسمون طبقه دوم بود و با آقای پارکِر که استاد درس فیزیولوژی بود،درس داشتیم.

با آلما رفتیم داخل کلاس و ردیف چهارم از سمت چپ نشستیم...من دانشجوی تازه وارد ترم3 بودم و یسری نگاه هایی که روم بود اذیتم می کرد.

همیشه از اینکه مرکز توجه باشم بد میومد و حالا این نگاه ها آزارم میداد.

خودم رو سرگرم حرف زدن با آلما کردم و توجهی به بقیه نکردم.

با ورود استاد همگی از جا بلند شدیم و بابفرمایید استاد نشستیم.

استاد که مرد تقریبا مسنی بود شروع کرد به نحوه یادگیری درس و قوانین کلاس...بعد هم شروع به حضورغیاب کرد.

تک تک اسمارو میخوند و با شنیدن صدای بچه ها جلوی اسما علامت میزد.به من که رسید با مکثی بلند شدم و اعلام حضور کردم.

سری تکون داد که دوباره نشستم. ای بابا پس چرا مثل رمان یا فیلما از دیدنم شگفت زده نشد و بی تفاوت سرتکون داد...پوووف اینم شانسه مایه

(با خودت چندچندی اخه..یه بار میگی از مرکزتوجه بودن بدت میاد الانم داری شکایت میکنی از بی توجهیش؟)

کلافه از نامعلوم بودن احوالاتم سری تکون دادم و بادقت به گفته های استاد گوش کردم.

رمان فریب...پارت2

  • 14:32 1404/2/6
  • sungirl
رمان فریب...پارت2

مدتی بود بیدار شده بودم...به شدت خسته و خواب آلود بودم.

با اعلام فرود هواپیما بالاخره هندزفریام رو درآوردم و به گوشای فلک زدم استراحت دادم...با یک کش و قوصی به بدنم و ترق ترق صدای استخون انگشتای دستم کمی از آب خنک بطریم خوردم و دوباره به صندلیم تکیه دادم.

بالاخره با کلی معطلی با گرفتن چمدونام از فرودگاه بیرون زدم و منتظر تاکسی شدم.

+هی لیدی ،منتظر کسی هستید؟؟

با دیدن مرد موبور مسنی که لبخند مهربونی به لب داشت،ناخوداگاه لبخندی زدم و جواب دادم:

-خیر،ممنون میشم منو تا خوابگاه دانشگاه اکسفورد برسونید.

+اوه حتما،بفرمایید سوارشید.

با این حرف چمدونا رو با کمک هم تو صندوق عقب گذاشتیم و من عقب نشستم و بعدهم راه افتادیم.

شب بود و خیابونا تقریبا میشد گفت خلوته.

کمی شیشه ماشین رو پایین دادم و گذاشتم هوای خنک و نسبتا سرد لندن به صورتم بخوره.

بعد از مدتی با ایستادن ماشین چشمام رو باز کردم و به خوابگاه دانشگاه اکسفورد با نمای قدیمی نگاه کردم.بسیار زیبا و خیره کننده بود.

با تشکری از مرد راننده به همراه چمدونام سمت درب ورودی سالن خوابگاه راه افتادم.با ورودم هوای گرمی به صورتم خورد و سرمای تنم رو بیرون کرد.

با لبخندی سمت پذیرش خوابگاه راه افتادم .با یه سرفه کوتاه اروم گفتم:

-سلام من ماهتیسارادمنش هستم . دانشجوی بورسیه شده از ایران

خانم تو پذیرش که اسمش مارگارِت بود(اینو از روی پیکسل روی فرمش فهمیدم)با مهربونی گفت:اوه خانم رادمنش منتظرتون بودم.خیلی خوش اومدین.چند لحظه صبرکنین برم کلید اتاقتون رو بیارم.

کمی منتظر موندم که کلید به دست سمتم اومد و گفت:بفرمایید خانم رادمنش

احساس کردم گفتن فامیلیم براش سخته ؛ لبخند دندون نمایی زدم:ماهی صدام کنین اینجوری راحت ترم خانم مارگارت

مارگارت:اوه خیلی ممنون واقعا سختم بود توهم مارگارت بگو بدون پیشوند یا پسوندی ...راستی اتاقت با سه نفر دیگه جز خودت مشترکه ولی الان بیرونن.مشکلی که نداری؟

-نه اصلا اتفاقا از تنهایی بیزارم...من دیگه برم خیلی خستم...شب خوش مارگارت

مارگارت:شب خوش عزیزم

با اسانسور سریع به اتاقم رسیدم و در رو باز کردم.

چشمام کم مونده بود ازاون حجم زیاد بهم ریختگی از کاسه دربیاد...اووووف اینجا شتر سهله گوریل گم میشه...عجب شلخته هایی...دوتا تخت دوطبقه سفیدصورتی بود..با یک کمد دیواری بزرگ چهار دره!!

از سمت چپ تخت پایینی خالی بود.

با انداختن روتختی فانتزی بنفشم روی تخت و روکش کردن بالش هام ، چیدن لباسام و وسایلم تو کمد،راهی حموم شدم.

بعد از یک و نیم ساعت از حموم دل کندم و با پوشیدن یه ست خرگوشی پشمی رو تختم دراز کشیدم...فردا ساعت11:00صبح اولین کلاسم شروع میشد..یعنی اولین کلاس همه ترم سومی ها

الارم گوشیم رو تنظیم کردم و با کشیدن لحاف رو سرم خوابیدم. 

رمان فریب...پارت1

  • 10:55 1404/2/6
  • sungirl
رمان فریب...پارت1

کاش نگاهم به نگاهت نمیافتاد...

کاش گوشاهایم نجوای عاشقانه تو را نمی شنید...

کاش لبانم برای گفتن دوستت دارم باز نمیشد...

کاش بند دلم به بند دلت گره نمی خورد...

کاش شانه به شانه ات راه نمی رفتم...

کاش در آن زمستان سرد و پرسوز دستانت، دستانم را گرم نمیکرد...

کاش پی به فریب دلت نمی بردم...

کاش عمیقا تورا نمی شناختم...

و اِی کاش سرزمین کاش ها وجود نداشت...

-------------------------------------------------------------------------------------

مسافرین محترم پرواز 478هواپیمای انگلیس به مقصد لندن لطفا جهت تحویل بار و دریافت کارت پرواز به متصدی گیت12تا18 مراجعه فرمایید.

با بلند شدن صدای پیچر سمت مامان بابا و داداشم ماهان برگشتم تا برای آخرین بار باهاشون خدافظی کنم.

-خب دیگه وقتشه من برم...دلم براتون تنگ میشه مراقب خودتون باشید

بابام پدرانه منو درآغوشش گرفت و سفت فشردم و گفت:برو دختربابا...برو سربلندمون کن عزیزم...مراقب خودتم باش

گونش رو بوسیدم با گفتن" چشم شماهم همینطور" سمت مامان چرخیدم که لیتر لیتر اشک میرخت...کلافه لب زدم:عه مامان نمیرم که بمیرم...میرم درس بخونم...اینجوری دم رفتنم گریه شگون نداره هاااا

مامان:اخه...اخه چط..چطوری ازت دل بکنم مامان جان

-عزیزی دلمی مامانم،منم برام سخته ولی قول میدم هرروز باهات تماس تصویری بگیرم باشه؟...گریه نکن دیگه منم گریه میکنماااا

بعد از کلی بحث با مامان برای آروم کردنش رفتم سمت برادر عزیزم

-چطوری شیرمرد؟...دیگه دارم میرم حالا باخیال راحت اتاقم رو تصاحب کن پشمک خان

ماهان با صدای لرزونی گفت:نمیذارم بدون تو کسی پاتو اتاقت بذاره...دلم برا جیغ جیغات تنگ میشه جوجو 

با بغض لب زدم:منم..سعی میکنم هرروز باهات تماس بگیرم...مراقب خودت و مامان بابا باش...درساتم خوب بخون ،ورزش یادت نره اقای فوتبال

ماهان:شما فقط امر کن،کیه که گوش بده؟

با جمله اخرش زدیم زیر خنده و همدیگر رو بغل کردیم...با اخطار دوباره پیجر سریع با اخرین نگاه ازشون فاصله گرفتم و سمت گیت رفتم.

بالاخره بعد از چندسال تلاش داشتم به هدفم می رسیدم...پیش به سوی موفقیت

 

چن دقیقه ای از بلندشدن هواپیمامون میگذشت...زیاد سوار شده بودم برای همین ترسی از هواپیما و ارتفاع نداشتم.

با برداشتن هندزفری و پلی کردن موزیک مورد علاقم چشمام رو بستم و خوابیدم. یه خواب پراز رویاهای خوب و قشنگ!!